آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 0
دوست نداشتم 0

ماجرای یوزی کوچولو

امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
397852
شابک:
9786009513086
انتشارات:
زبان:
فارسی
جلد:
شوميز
قطع:
خشتی
تعداد صفحه:
24
قیمت محصول:
800,000 ریال
موجود نیست
درباره ماجرای یوزی کوچولو:

این کتاب به تشریح وقایعی می‌پردازد که یوزپلنگ ایرانی با آنها مواجه است و در چهار بخش مرتبط نگاشته شده که در هر بخش، یکی از مسائل پیش روی یوزپلنگ ایرانی مطرح شده است. همچنین در این کتاب به تعدادی از گونه‌های جانوری نادر کشور حاضر در محیط زندگی یوزپلنگ شامل کوکَر، هوبره و غیره به عنوان شخصیت‌های داستان اشاره شده است.
در واقع این کتاب روایتی از عدم رعایت حقوق محیط زیست و جانواران توسط انسان هاست و نشان می‌دهد که تا چه اندازه رفتار ما نسبت به حیوانات می‌تواند در انقراض گونه‌های مهم تأثیرگذار باشد.

در بخشی از این کتاب قصه می‌خوانیم:

«کوکَر این را گفت و پرواز کرد. به بالای کوه رسید. دنبال دوستش گشت اما آنجا نبود. به پرواز خود ادامه داد. به سمت برکه رفت. یوزپلنگ مشغول خوردن آب بود.

کوکر روی درخت نشست و گفت: «سلام دوست قدیمی!» یوزپلنگ سرش را بالا آورد، آب را قورت داد و گفت: «سلام آقا کوکر! چه خبر! اینجا چکار می‌کنی؟» کوکر گفت: «راستش، یه مشکلی پیش آمده، فقط شما می‌توانید کمک کنید.» کوکر قضیه را گفت. اشک بر گوشه چشمان یوزپلنگ جاری شد. با حالتی بغض آلود، گفت: «ای وای از سرنوشت ما.»

یوزپلنگ درحالی که به دور دست نگاه می‌کرد، آه سردی کشید و به کوکَر گفت: «سریع تر برویم که بچه برداردم تنهاست.»

آنها با سرعت به سمت یوزپلنگ کوچک حرکت کردند تا بالاخره به نزدیک درخت رسیدند. بچه یوزپلنگ از شدت گریه، خوابش برده بود. صدای نفس زدن‌های یوزپلنگ، یوزی کوچولو را از خواب بیدار کرد. کوکَر و یوزپلنگ را جلوی خود دید. یکدفعه پاهای خود را جمع کرد و جلویشان ایستاد. در همان حال، رو به کوکَر کرد و با صدایی گرفته، گفت: «مادرم، مادرمو دیدی؟»