3 قطره خون
منوچهر از بی حوصلگی گوشی را دوباره آویزان کرد و نگذاشت که حرفش را تمام بکند. صدای این مرد را نمی شناخت، آیا او را مسخره کرده بودند؟ آیا موضوع رمز با کسی دارد؟ منوچهر از آن کسانی بود که در بیداری خواب هستند، راه می روند، و هزار کار می کنند ولی فکرشان جای دیگر است. از دیروز این حس در او بیشتر شده بود، از خودش می پرسید: «این شخص که بوده؟ کس دیگری نمی توانست باشد مگر خجسته که می خواهد بیاید، هزار جور قسم دروغ بخورد و ثابت بکند که این عکس را دشمنانش درست کرده اند. ولی آیا جای تردید باقی بود؟ آیا یک مرتبه گول خوردن کافی نبود؟ از ساعت ده تا یازده حتما اوست، چون علاقه ی مرا نسبت به خودش می داند و این را هم می داند که بعد از این پیش آمد امشب به بال نخواهم رفت او هم لابد نمی رود می خواهد بیاید این جا ولی آیا من می توانم در را به رویش ببندم یا بیرونش کنم؟»