مقدمۀ رمان مصور «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» (قسمت اول این کمیک استریپ را میتوانید از سایت کتابیسم به نشانی زیر بهرایگان دانلود کنید: http://ketabism.com/mag/fahrenheit-451-comic-part1/7/)
ری بردبری
سال ۱۹۵۰، با یکی از دوستانم رفتیم بیرون شام بخوریم. بعد از شام با هم در خیابان قدم میزدیم که یک ماشین پلیس ایستاد و افسری از آن پیاده شد و از ما پرسید داریم چهکار میکنیم.
من گفتم: «داریم یک پایمان را جلوی اونیکی پایمان میگذاریم.» که گویا افاقه نکرد.
آن پلیس همچنان ما را سؤالپیچ میکرد که چرا قدم میزنیم، انگار که قدم زدن دیرهنگام ما جرم باشد. من که ناراحت شده بودم، رفتم خانه و داستانی به اسم «عابر...
مقدمۀ رمان مصور «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» (قسمت اول این کمیک استریپ را میتوانید از سایت کتابیسم به نشانی زیر بهرایگان دانلود کنید: http://ketabism.com/mag/fahrenheit-451-comic-part1/7/)
ری بردبری
سال ۱۹۵۰، با یکی از دوستانم رفتیم بیرون شام بخوریم. بعد از شام با هم در خیابان قدم میزدیم که یک ماشین پلیس ایستاد و افسری از آن پیاده شد و از ما پرسید داریم چهکار میکنیم.
من گفتم: «داریم یک پایمان را جلوی اونیکی پایمان میگذاریم.» که گویا افاقه نکرد.
آن پلیس همچنان ما را سؤالپیچ میکرد که چرا قدم میزنیم، انگار که قدم زدن دیرهنگام ما جرم باشد. من که ناراحت شده بودم، رفتم خانه و داستانی به اسم «عابر پیاده» نوشتم.
چند هفته بعد، رفته بودم بیرون باز قدم بزنم که به دختر جوانی به نام «کلاریس مککللان» برخوردم. هفت روز بعد، اولین پیشنویس «آتشافشان» تمام شد. این همان رمان کوتاهی بود که چندی بعد مبدل به «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» شد.
چند سال بعدش که به گذشته فکر میکردم، گمان میکردم داستان «عابر پیاده» منشأ اصلی رمان «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» بوده، اما حافظهام اشتباه میکرد. الآن متوجه شدهام که چیزهای دیگری هم در ناخودآگاهم جریان داشته.
الآن حدود پنجاه سال بعد از اینکه آن افسر پلیس لسآنجلس حق قدم زدنم را زیر سؤال برد، تازه متوجه افکاری شدم که در داستانهای کوتاهم نمود پیدا کرده، افکاری که حین نوشتن، متوجهشان نبودهام.
قصهای نوشتم دربارۀ بزرگترین نویسندگان فانتزی تاریخ که به کرۀ مریخ تبعید شدهاند و کتابهایشان را روی کرۀ زمین میسوزانند. اسم این داستان را «تبعیدیها» گذاشتم.
قصۀ دیگری نوشتم به اسم «آشر ۲» که در آن قهرمان قصهام گلایه میکند که چرا روشنفکران روی کرۀ زمین فانتزینویسی چون او را قبول ندارند و در عوض شخصیتهای عجیبوغریبی را که سر از داستانهای ادگار آلنپو و سایرین درمیآورند، مسخره میکنند.
و سالها پیش از آن، رمان کوتاه دیگری منتشر کردم به اسم «ستون آتش» که در آن یک انسان مرده از قبر برمیخیزد تا ماجراهای مرموز دراکولا و فرانکنشتاین را دوباره احیا کند.
وقتی اولین نسخۀ «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» را مینوشتم، تمام این داستانها از خاطرم رفته بود. اما این داستانها جایی در ذهنم داشتند به ناخودآگاهم نفوذ میکردند.
اثری که پیش رویتان است، تجدید حیات کتابی است که زمانی رمانی کوتاه بود، زمانی داستانی کوتاه بود، زمانی یک پیادهروی در خیابان بود، از قبر برخاستن در گورستانی بود و زوال پایانیِ خانۀ آشر بود.
ناخودآگاه من خیلی پیچیدهتر از آن چیزی است که تصورش را میکردم. در طی این سالها یاد گرفتهام که آن را رها کنم تا ایدههای ناب را به من الهام کند و من هیچ چیز را ارجح ندانم و کار خاصی با آن نکنم. وقتی زمانش سر برسد، خودشان در هم میآمیزند و از ناخودآگاهم فوران میکنند و روی کاغذ میآیند.
در مورد آخرین نسخۀ «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» که در این اثر به تصویر کشیده شده، من تمام شخصیتهایم را دوباره به روی صحنه آوردهام و آنان را از ماشینتحریرم گذراندهام و به انگشتانم اجازه دادهام داستانها ببافد و ارواحی را از قصههایی دیگر از زمانههایی دیگر به معرض نمایش بگذارد.
من همان قهرمان قصه، یعنی مونتاگ، هستم و بخش اعظم من کلاریس نیز هست و بخش تاریکترم همان فرمانده آتشافشانی است و قابلیتهای فلسفیام در استاد فِیبِر تجلی یافته.
من تمام این شخصیتها را کنار هم گذاشتم، همهشان را در هم آمیختم و بعد همه را بیرون ریختم و وانمود کردم نمیدانم چهکار میکنم. پس از گذشت چند روز و چند هفته، دیدم رمان نوشتهام.
خدا را شکر که در بیست سی سال اخیر خودم هم دقیقاً نمیدانستم چهکار میکنم، به همین خاطر هر کدام از بخشهای وجودم توانست پیش بیاید و اعلام وجود کند. هر کدام از شخصیتهای «۴۵۱ درجۀ فارنهایت» بهنوعی حقیقی است. من پشت صحنه آرام ایستادم و گذاشتم حرفشان را بدون مزاحمت بزنند.
پس آنچه پیش روی شماست، اقتباسی است از سرگذشت من از ترسهای پیشینم، خودخوریهایم، و پیشبینیهای عجیب و مرموز و ناشناختهام از رویدادهای آینده.
تمام اینها را گفتم که به مدرسان یا دانشجویانی که این اثر را میخوانند، بگویم که من فقط یک استعاره انتخاب کردم و دست خودم را باز گذاشتم و به ناخودآگاهم این اجازه را دادم تا با انواع و اقسام ایدههای مهارنشده بتازد.
به همین ترتیب، اگر در آینده مدرسی از دانشجویانش خواست که استعارهای تصور کنند و داستان یا مقالهای دربارهاش بنویسند، نویسندگان جوان باید مواظب باشند آن را بیش از حد عقلایی نکنند و به خودآگاهشان زیاد رجوع نکنند و استعارههایشان را بیش از حد تحلیل و بررسی نکنند. باید اجازه دهند استعاره تا جایی که ممکن است، سریع و آزاد و رها بتازد تا تمام حقایق نهفته در اعماق ذهن نویسنده به بیرون تراوش کند.
زیبنده نیست که من بعد از پنجاه سال دربارۀ کتابم اظهار فضل کنم و تحلیلی از آن ارائه دهم، چراکه آن کتاب را منِ دیگریام نوشته، منِ درونیام، همان ری بردبریِ سرخوش و رها از هر قیدوبندی.
در پایان میخواهم به خوانندگان این اثر پیشنهاد کنم سر فرصت بنشینند و فکر کنند و ببینند دوست دارند کدام کتاب را از بر کنند و از تیغ سانسور یا «آتشافشانها» نجات دهند. و نهتنها اسم آن کتاب را مشخص کنند، بلکه دلیلش را هم بگویند که چرا میخواهند آن کتاب را از بر کنند و چرا آن کتاب بخصوص را سرمایۀ ارزشمندی میدانند که در آینده آن را باید خواند و از بر کرد. به گمانم این کار باعث میشود وقتی خوانندگان این اثر همدیگر را دیدند، بنشینند و اسم کتابهایی را که از بر کردهاند بگویند و دلیل انتخاب کتابهایشان را هم بیان کنند.
ری بردبری
ژوئیۀ ۲۰۰۹
(مقدمۂ رمان مصور ۴۵۱ درجۂ فارنهایت)
مشاهده متن کامل