آیا کتاب را خواندهاید؟
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست نداشتم
یکشنبه
امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
دسته بندی:
داستان
ویژگیهای محصول:
کد کالا:
28393
شابک:
9789643627164
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
ادبیات
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1390
جلد:
شمیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
124
وزن:
170 گرم
قیمت محصول:
40,000 ریال
موجود نیست
درباره یکشنبه :
درباره کتاب:
این رمان ماجرای زندگی جوانی ست که در نوعی بحران هویت به سر می برد. او نمی داند کیست و کجاست و مهم تر این که چرا هست. در برهه ای دست به خودکشی می زند و مابقی زندگی اش را نیز به فکر کردن به این اشتباه تباه می کند. او نمی دانسته چرا زنده است و دست به خودکشی زده و بعد از این خودکشی ناموفق هر چه فکر می کند نمی داند چرا چنین کرده. نخستین رمان «آراز بارسقیان» تمرکزی ست روی پوچی و سرخوردگی نسل جوان ایران امروز.
اگر آن گوشه ی دنج با آن پنجره ای که رو به کوه باز می شد نبود، هیچ وقت اجاره اش نمی کردم. شاید هیچ جای دیگری را هم اجاره نمی کردم. خانه مان می ماندم. هر چند این اتاق کوچک فرقی با اتاق کوچک تر خودم ندارد. شلوغ و به هم ریخته است. هیچ چیز سر جایش نیست. قرار هم نیست باشد. باید این پوستر متالیکا را همین روزها بکنم.
دراز می کشم. از پنجره به کوه نگاه می کنم، به آسمان آبی و چند ابر سفید خوش تراش که به کوه دوخته شده اند. کش و قوسی به بدنم می دهم. خواب لعنتی. خاک روی کارتُن ها نشسته. طوری گوشه ی دیوار کنار هم نشسته اند انگار منتظرند کسی برشان دارد.
این رمان ماجرای زندگی جوانی ست که در نوعی بحران هویت به سر می برد. او نمی داند کیست و کجاست و مهم تر این که چرا هست. در برهه ای دست به خودکشی می زند و مابقی زندگی اش را نیز به فکر کردن به این اشتباه تباه می کند. او نمی دانسته چرا زنده است و دست به خودکشی زده و بعد از این خودکشی ناموفق هر چه فکر می کند نمی داند چرا چنین کرده. نخستین رمان «آراز بارسقیان» تمرکزی ست روی پوچی و سرخوردگی نسل جوان ایران امروز.
اگر آن گوشه ی دنج با آن پنجره ای که رو به کوه باز می شد نبود، هیچ وقت اجاره اش نمی کردم. شاید هیچ جای دیگری را هم اجاره نمی کردم. خانه مان می ماندم. هر چند این اتاق کوچک فرقی با اتاق کوچک تر خودم ندارد. شلوغ و به هم ریخته است. هیچ چیز سر جایش نیست. قرار هم نیست باشد. باید این پوستر متالیکا را همین روزها بکنم.
دراز می کشم. از پنجره به کوه نگاه می کنم، به آسمان آبی و چند ابر سفید خوش تراش که به کوه دوخته شده اند. کش و قوسی به بدنم می دهم. خواب لعنتی. خاک روی کارتُن ها نشسته. طوری گوشه ی دیوار کنار هم نشسته اند انگار منتظرند کسی برشان دارد.