آیا کتاب را خواندهاید؟
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست نداشتم
پایین گذر سقاخانه
امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
قیمت محصول:
850,000 ریال
افزودن به سبد خرید
درباره پایین گذر سقاخانه:
داستان از این قرار است که:
زن سیاه پوش با ویلچر و کودک افلیجش، مرد مؤمن با دختربچه همراهش، دو مرد با سیماچه اشقیا، دسته عزادارانِ زنجیرزن، و یکی چند رهگذر.
زن سیاه پوش با ویلچر و کودک افلیجش، مرد مؤمن با دختربچه همراهش، دو مرد با سیماچه اشقیا، دسته عزادارانِ زنجیرزن، و یکی چند رهگذر.
گذری است قدیمی با سقّاخانه ای سمت راستِ ما و جنب یک درخت چنار کهنسال که در قواره آدم عظیم الجثه ای روی زمین قوز کرده است. شمع های سقاخانه تک و توکی روشن است و دورش سیاه محتشمی کشیده اند و یک شمایل حضرت ابوالفضل نیز در قاب شیشه بالای آن نصب است.
کنار سقاخانه منبع آبی با گنبد و گلدسته های برنجی (ماکت مَشاهد متبرّکه) بر یک چهار پایه استوار شده، و در دو گوش جلوی چهارپایه دو جام مسی به منبع آب که فی الواقع شربت بیدمِشک است، زنجیر کرده اند... به تنه خشکیده و شاخ و بال و همناک چنار دخیل های رنگارنگی بسته شده است که معلوم می کند درخت نظر کرده ای است. زیر این اِسکلت خمیده وحشی یک نیمکت چوبی، در پیشنمای چپ، قهوه خانه دونگی، و رو به روی ما به ترتیب از نبش چپ به راست: کبابی «شمشاد»، آرایشگاه «چارلی»، و بعد چینه یک باغ کهنه و پشت باغ مناره آبی مسجد بازارچه از دور نمایان است.
در بخشی از این نمایشنامه می خوانیم:
«تو با اون همه وقار و اون یال و کوپالت واستاده بودی اون جا تسبیح تو می زدی؛ اما هرگز سرتو بلند نکردی یه نظر جلوتو نگاه کنی که آخه این کیه که به دامِ تو افتاده داره بال بال می زنه… تا به امروز، تا همین اسّاعه کسی جرئت نکرده بود بالای حرف من حرفی بزنه. هیچکی نتونسته بود خلاف میلِ من حرکتی بکنه . و... با خودم می گفتم تو بی خود پهلوون شهر ما نشده ی، بی خود به خواب های من نمی آی، توی اون تالار آینه، کنار چشم? آبی... فقط دلم واسه طلعت می سوزه که طفلی پای دار قالی باید قوز بیاره و چشماش در انتظار بخت سفید بشه.»
در بخشی از این نمایشنامه می خوانیم:
«تو با اون همه وقار و اون یال و کوپالت واستاده بودی اون جا تسبیح تو می زدی؛ اما هرگز سرتو بلند نکردی یه نظر جلوتو نگاه کنی که آخه این کیه که به دامِ تو افتاده داره بال بال می زنه… تا به امروز، تا همین اسّاعه کسی جرئت نکرده بود بالای حرف من حرفی بزنه. هیچکی نتونسته بود خلاف میلِ من حرکتی بکنه . و... با خودم می گفتم تو بی خود پهلوون شهر ما نشده ی، بی خود به خواب های من نمی آی، توی اون تالار آینه، کنار چشم? آبی... فقط دلم واسه طلعت می سوزه که طفلی پای دار قالی باید قوز بیاره و چشماش در انتظار بخت سفید بشه.»
برچسبها: