آیا کتاب را خواندهاید؟
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست نداشتم
در اتاقم را به روی خودم قفل می کنم
امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگیهای محصول:
کد کالا:
96595
شابک:
9786001193422
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان خارجی
مترجم:
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
125
طول:
21
عرض:
14
ارتفاع:
1
وزن:
136 گرم
قیمت محصول:
95,000 ریال
موجود نیست
درباره در اتاقم را به روی خودم قفل می کنم:
درباره کتاب:
... کالا درِ اتاقش را بست، او درِ اتاقش را به روی خودش قفل کرد، در اوایل زمستان 1913 به محض این که جراحت ها و آسیب های جسمی اش به قدر کافی بهبود یافت، توانست به سختی ولی با سماجتی لجوجانه با استفاده از عصا و با شانه هایی لاغر و خمیده راه برود، سرش خم شده بود تا از چشم های نیمه بازِ پر از اشک حفاظت کند در مقابلِ نور شدید و خیره کننده ی خورشید که همچون برقِ تیغی بود بر مات ترین سطوح، و از آن پس، در گردشِ فصل ها، سال ها، دهه ها، در پروازِ غازهای کانادایی به شمال و گذر از بالای بلندترین قسمتِ بلندترین سقفِ آن ساختمان، در پرواز غازهای کانادایی به جنوب با آن فریادهای گرفته و غم انگیز، و مرغ های غوّاصی که در کناره ی رودخانه دیده نمی شدند، و فریادهای هشدار دهنده ی توکاهای سیاهِ بال قرمز در باتلاق ها، در گذرِ سریعِ مهتاب نیز، دو مهتاب که به آرامی در چشمان درشت و آرام و خیره اش می نشستند، هم چنان که می اندیشید هیچ عطشی رفع نمی شود اگر عطش باشد...
... کالا درِ اتاقش را بست، او درِ اتاقش را به روی خودش قفل کرد، در اوایل زمستان 1913 به محض این که جراحت ها و آسیب های جسمی اش به قدر کافی بهبود یافت، توانست به سختی ولی با سماجتی لجوجانه با استفاده از عصا و با شانه هایی لاغر و خمیده راه برود، سرش خم شده بود تا از چشم های نیمه بازِ پر از اشک حفاظت کند در مقابلِ نور شدید و خیره کننده ی خورشید که همچون برقِ تیغی بود بر مات ترین سطوح، و از آن پس، در گردشِ فصل ها، سال ها، دهه ها، در پروازِ غازهای کانادایی به شمال و گذر از بالای بلندترین قسمتِ بلندترین سقفِ آن ساختمان، در پرواز غازهای کانادایی به جنوب با آن فریادهای گرفته و غم انگیز، و مرغ های غوّاصی که در کناره ی رودخانه دیده نمی شدند، و فریادهای هشدار دهنده ی توکاهای سیاهِ بال قرمز در باتلاق ها، در گذرِ سریعِ مهتاب نیز، دو مهتاب که به آرامی در چشمان درشت و آرام و خیره اش می نشستند، هم چنان که می اندیشید هیچ عطشی رفع نمی شود اگر عطش باشد...
برچسبها: