آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 1
دوست داشتم 11
دوست نداشتم 0

دوردست همین جاست

امتیاز محصول:
(هنوز کسی امتیاز نداده است)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
69724
شابک:
9789644485626
موضوع:
داستان های آلمانی قرن 20
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
296
طول:
21.5
عرض:
15
ارتفاع:
1.3
وزن:
344 گرم
قیمت محصول:
1,125,000 ریال
1,250,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره دوردست همین جاست:

مجموعه داستان کوتاهی است اثر زیگفرید لنتس، نویسنده‌ی آلمانی قرن بیستم. این کتاب را حسن نقره‌چی به فارسی برگردانده است.

زیگفرید لنتس در سال‌های جنگ جهانی در ارتش هم به عنوان سرباز و هم به عنوان مترجم خدمت می‌کرد و همین حضور در جنگ تجربه و مشاهده‌ی مستقیم آن دوران را برایش میسر کرد. در این مجموعه داستان و البته آثار دیگر او، ردپای آن‌چه در جنگ تجربه کرده، مشخص است. این نویسنده که در سال‌های فعالیتش هم رمان می‌نوشت و هم داستان و مقاله و نمایشنامه، جزء نسل نویسندگان پس از جنگ است. او را به عنوان یکی از بهترین داستان‌نویسان آن دوران و هم‌تراز با هاینریش بل و گونتر گراس می‌دانند. همچنین این نویسنده‌ در سال 2000 در سالگرد 250 سالگی گوته، جایزه‌ای را که به نام این شاعر است دریافت کرد.

کتاب دوردست همین‌جاست با 22 داستان ترجمه‌ای است از مجموعه‌ داستان‌های کوتاه این نویسنده و نام آن از داستانی با همین نام گرفته شده است. داستان‌ها اغلب در شمال آلمان و پس از جنگ جهانی دوم رخ می‌دهند و با این‌که درون‌مایه‌ی مشترک ندارند، در همه‌ی آن‌ها می‌توان تأثیر تاریخ آلمان و جنگ‌های جهانی و دغدغه‌ی سرنوشت مردم و طبقه‌ی محروم‌تر را پیدا کرد.

حسن نقره‌چی مترجم این کتاب پیش از این رمان «زنگ انشا» را هم که از معروف‌ترین آثار این نویسنده است، به فارسی ترجمه کرده است.

بریده‌ای از کتاب:

«سربازان میلیشیا را دید که کنار جوی خیابان نشسته‌اند: مردانی تنومند با چکمه‌های گرم و نرم و مسلسل‌های عریان که وقتی به اطراف نگاه می‌کردند روی سینه‌های‌شان تاب می‌خورد. صورتش را به شن‌های خیس میان ریل‌ها چسباند.»

برچسب‌ها: