آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 5
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 27
دوست نداشتم 0

قلعه ی اوترانتو

امتیاز محصول:
(2 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
47797
شابک:
9786001193620
انتشارات:
موضوع:
کودک و نوجوان
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1390
جلد:
شمیز
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
160
وزن:
200 گرم
قیمت محصول:
110,000 ریال
موجود نیست
درباره قلعه ی اوترانتو :
مانفرد، امیر اوترانتو، یک پسر و یک دختر داشت: دخترش، دوشیز ه ای بس زیبا، هجده ساله، به نام ماتیلدا بود. پسرش، کونراد، سه سال کم سال تر، جوانی بود بی ملاحت، مریض احوال، و با طبع و طینتی نه چندان نویدبخش؛ با این حال، نورچشمی و دردانه ی پدرش بود که کم ترین عطوفتی به ماتیلدا نشان نمی داد. مانفرد برای وصلت پسرش با دخترِ مارکی ویچنزا، ایزابلا، قول وقرارها را گذاشته و ترتیب کارها را داده بود و سرپرستانِ دختر جوان او را به دست مانفرد سپرده بودند تا هرگاه وضعیت مزاج علیل کونراد اجازه دهد جشن عروسی را برپا کند. بی شکیبایی مانفرد برای این مراسم از نظر خانواده و اطرافیانش پنهان نبود. اهل بیتش، که از تندخویی امیر بیم داشتند، جرئت نمی کردند در باب این تعجیل کلامی بر زبان بیاورند. زوجه اش، هیپولیتا، بانویی خوش خلق و گشاده رو، گه گاه جسارت به خرج می داد و خطر زناشویی زودهنگام یگانه پسرشان را، با توجه به جوانی بسیار و سلامتی بی ثبات تر او، گوشزد می کرد؛ ولی هرگز پاسخی نمی شنید جز کنایه هایی راجع به سترونی خودش، که فقط یک وارث ذکور برای شوهرش زاییده بود. ولی رعایا و اتباع مانفرد در گفت وگوهای شان بی پرواتر بودند؛ آنان این عروسی شتابزده را به هراس امیر از این که پیشگویی ای قدیمی تحقق پذیرد، نسبت می دادند که اعلام کرده بود: قلعه و امارت اوترانتو از تصرف خاندان کنونی بیرون خواهد آمد، آنگاه که مالک واقعی چنان بزرگ شود که در آن نگنجد. به دشواری می شد مفهومی از این پیشگویی بیرون کشید؛ و سخت تر از آن تصور ربط این موضوع با وصلت کذایی بود. اما این رمز و رازها، یا تناقض ها، باعث نمی شدند عوام کمتر به حدس و گمان شان بچسبند، حتی اگر خطا بودند.
روز تولد کونراد جوان برای برپایی مراسم ازدواج تعیین شده بود. هنگامی که مدعوین در نمازخانه ی قلعه گرد آمده بودند، و همه چیز مهیا بود تا آن آئین ربانی آغاز شود، شخص کونراد غایب بود. مانفرد، که کوچک ترین تأخیری اسباب بی صبری اش می شد و مشاهده نکرده بود پسرش مجلس را ترک گوید، یکی از ملازمانش را روانه کرد تا امیرزاده ی جوان را احضار کند.
خادم، که آن قدر بیرون نمانده بود که بشود گمان برد از حیاط عبور کرده و به عمارت کونراد رسیده باشد، دوان دوان و از نفس افتاده بازگشت؛ سراسیمه، با نگاهی مبهوت و کف بر دهان. هیچ نگفت، اما به حیاط اشاره کرد.
حاضران از هراس و حیرت بر جای میخکوب شده بودند. امیر بانو هیپولیتا، بی آن که بداند قضیه چیست، ولی مشوش و مضطرب بابت پسرش، بی حال شد و غش کرد.
مانفرد، که غضبش به علت تعلل در اجرای مراسم عقد و رفتار جنون آمیز خدمتکار بر واهمه و خلجانش می چربید، آمرانه پرسید: «چه پیش آمده؟»
مخاطبش پاسخی نداد، اما هم چنان به حیاط اشاره کرد؛ و سرانجام، پس از آنکه آماج پرسش های مکرر شد، فریاد برآورد: «وای، کلاهخود! کلاهخود!»
در آن میان، عده ای از حاضران به حیاط دویده بودند، که از آن جا همهمه ای آمیخته به ضجه، وحشت و شگفتی به گوش می رسید. مانفرد چون پسرش را هیچ جا ندید، کم کم نگرانی به جانش افتاد و شخصاً رفت...
برچسب‌ها: