شیطان کوچک
شیطان کوچک که سالاگوب با هنرمندی یک معلم شهرستانی را در کانون پیرنگ داستان خود قرار داده. ضد قهرمانی به نام آردلیون باریسویچ پردوناف، دبیر ادبیات روس، و شخصیتی بی اندازه نچسب و کودن با خوش خیالی و به انگیزه منافع شخصی دست به انجام آزارگریهای حساب شدهای میزند.
داستان سیر رشد پارانویا یا سوءظن را در وجود او روایت میکند که بی نهایت درگیری فکری ایجاد میکند. به غیر از چند مورد تمام افراد داستان و شخصیتهایی که دور پردوناف را گرفته اند شخصیتهایی نچسب و تهوع آور دارند.
دنیایی که بعدها با عنوان پردونافیسم وارد دایرهی واژگان شد. دنیایی عبوس و شهری محنت زده که گویای نوشتهای است که دانته بر سنگ سر در ورودی دوزخ میخواند: «زنهار آنکه وارد میشوی، به دور افکن هرآنچه از امید با خود داری» دوزخ، سرود سوم،صفحه 9!
شخصیتهای این رمان فاقد رشد و تکوین درونی هستند و هیچ همذات پنداری را بر نمیانگیزانند، چرا که نه توانایی خاصی دارند و نه گذشتهای و نه آیندهای، آنها مثال اعلای انسانیت تقلیل یافتهای به کوچکترین مخرجج مشترکند که در زمان خالی ایستا و بی معنا زندگی میکنند.
پردوناف معلم زبان روس است در فصل 6 داستان نویسی معاصر را رد کرده و آنهارا مشتی مهملات مینامد و اظهار میکند که هیچ علاقهای به خواندن مردی در جعبهی چخوف ندارد. مردی در جعبه داستان یک معلم شهرستانی به نام بلیکف است که به واسطهی تشویشها و نگرانیهایش آنچنان که در سکون و سکوت زندگیاش گرفتار میشود که در نهایت منجر به مرگش میشود.
رمان سالاگوب در پیوند با سنت شیاطین ادبی است اما این رابطه را به گونهای تحریک آمثیز و بدیع بر قرار میکند. گویا میخواهد به خوانندگان آدرس اشتباه بدهد، چرا که تعمدا دین خود را به سنت موحود با ارجاعات بی شمار و آشکار به آثار برجستهی آن به رخ میکشد.
وعده ازدواج پردوناف با واروارا یادآور بی بی پیک اثر پوشکین است که در آن هرمان از عشق لیزا سوءاستفاده میکتد تا به مصاجبش،کنتسی میانسال برسد که راز بردن سه کارت را میداند. در شیطان کوچک این این تشابه با کمک تصورات بیمارگونه پردوناف که توهم و اضطراب را به واقعیتهای عینی تبدیل میکند شکل تازهای میگیرد.
در فصل 20 و بعد از اینکه چشم تمام شاه و بیبی و سربازها را در در میآورد که از مانع جاسوسیشان بشود صدای بی بی پیک را میشنود که با خشم ناخنهایش را میجود و بعد در خواب میبیند که دزدکی وارد بسترش میشود. و بعد او تمام ورقها را میسوزاند.
پیرنگ کاریکاتور وارد این رمان که به واسطهی رویدادهای تصادفی و بی انگیزه پیش رانده میشود با ضرب آهنگی عصبی و سردستی مشخص میشود روایت تکه تکه و گسسته است و شخصیت پردازی عمق پیدا نمیکند حتی زبان بی عمق است و مثل زمینی بایر میماند