گاوخونی
گاوخونی به زعم عده ای بهترین اثر جعفر مدرس صادقی است که در سال ۱۳۶۰ نوشته شده است.داستان روایتی اول شخص دارد که با تعریف یک خواب از زبان راوی شروع می شود.در این اثر انسجام روایی عنصری غایب است و رخدادها از منطقی علی پیروی نمی کنند که این به هم ریختگی بازتابی از آشفتگی ذهن راوی است.
زمان داستان گاوخونی بین حال و گذشته سیال است و مکان اتفاقات دو شهر تهران و اصفهان است.
از آنجایی که کتاب گاوخونی با روایت یک خواب شروع می شود و همواره در طول داستان ارجاعاتی به خواب دارد،از منظر روان شناختی این کتاب را به دو لایه ویا سطح آشکار و پنهان تقسیم می کنند.لایه آشکار یا همان سطح رو ساختی،روایتی نامنسجم و غیر رئالیستی است که در آن رخدادهایی که برای راوی ۲۴ ساله اتفاق می افتد در فضایی وهم آلود است که هم واقعیت در ان روایت می شود و هم خواب هایی که راوی میبیند، تا جایی که مرز بین خواب و عالم واقع قابل تشخیص نیست.
راوی که پسری ۲۴ ساله است با دو تن از دوستانش در تهران زندگی میکند در حالی که وی تمام کودکی خود را دراصفهان گذرانده است، او یک شب خواب پدر خود را میبیند و بعداز بیدار شدن شروع به نوشتن آنچه که در خواب دیده است می کند پس از این جریان این روند خواب دیدن پدرش و زاینده رود که رودخانه ای است در شهر اصفهان ادامه پیدا می کند و به جایی میرسد که برای خواننده تشخیص مرز بین خواب و واقعیت مشکل می شود.لایه پنهان و یا زیر ساختی داستان زمانی است که خواننده با واکاوی کدها به رخدادهای ناگفته در داستان پی میبرد.
زاینده رود در کتاب گاوخونی نقش کلیدی ایفا می کند،و تمامی داستان حول محور این رودخانه اتفاق می افتد، در اساطیر ایرانی یا اساطیر بیشتر ملل آب نماد باروری یا به تعبیری دقیق تر نماد زن و یا جنس مادینه است.پدر راوی به زاینده رود و شنا کردن در آب علاقه بسیاری دارد و این موضوع همواره باعث رنجیدن مادر وی می شود.گاوخونی مدرس صادقی در سال ۱۹۹۶ در آمریکا را نیز منشتر شده است. درسال ۱۳۸۱ از روی این کتاب فیلمی هم به همین نام به کارگردانی بهروز افخمی ساخته شده است.
در بخشی از «گاوخونی» می خوانیم:
«زنم نمی گفت “بیا بریم دکان خیاطی مان را راه بیندازیم”. می گفت: “این لباس قشنگه؟”
می گفتم “بله. خیلی قشنگه”.
می گفت “اگه گفتی چند تموم شده برام؟”
می گفتم “نمی دونم”.
می گفت “حالا یک قیمتی بگو”.
یک قیمتی می گفتم. قیمت بالایی می گفتم. چون می دانستم این طور می خواست.
آن وقت، او قیمت پایینی می گفت.
من تعجب می کردم. چون که می دانستم این طور می خواست…»