آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 0
در حال خواندن 0
خواندم 0
دوست داشتم 0
دوست نداشتم 0

اقبالنامه (قصه خواندنی اسکندرنامه نظامی) (تصویرگر راحله برخورداری)

امتیاز محصول:
(1 نفر امتیاز داده است)
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
341886
شابک:
9786222440893
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های نوجوانان فارسی قرن 14
زبان:
فارسی
سال انتشار:
1399
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
152
شماره چاپ:
1
طول:
21.5
عرض:
16.5
ارتفاع:
1
وزن:
195 گرم
قیمت محصول:
1,590,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره اقبالنامه (قصه خواندنی اسکندرنامه نظامی) (تصویرگر راحله برخورداری):

کتاب اقبالنامه: قصه خواندنی اسکندرنامه نظامی، اثر نظامی گنجوی است با بازنویسی محمد رمضانی و تصویرگری راحله برخورداری و چاپ انتشارات پیدایش.

اقبالنامه بخش دوم آخرین کتاب از کلیات خمسه ی نظامی (اسکندرنامه) است، که شامل دو بخش شرفنامه و اقبالنامه است. کتاب حاضر شامل 12 داستان است، که همگی در قالب یک داستان کلی و اصلی به رشته ی تحریر درآمده اند. داستان هایی افسانه ای که با بیانی ساده به بحث ها، مفاهیم و آموزه های فلسفی و حکیمانه اسکندر مقدونی می پردازند؛ کتاب حاضر در ابتدا به شرح زندگی حکیم نظامی گنجوی پرداخته است و سپس به روایت داستانها در قالب افسانه می پردازد.

گزیده ای از کتاب

سقراط در خانه اش را به روی مردم بسته، گوشه نشینی می کند و با کسی دیدار ندارد.»

«روزگارش به سختی می گذرد، ولی دلمشغولی های دنیا برایش مهم نیست و به زندگی مادی ارزش نمی دهد.»

«گوشت جانوران را نمی خورد، لباس خشن می پوشد و در هر شبانه روز فقط یک تکه نان جو می خورد.»

«سقراط…»

«سقراط…»

«سقراط…»

«سقراط جز خداپرستی کاری ندارد!»

با هر بار رد دعوت، اسکندر بیش از پیش به دیدار سقراط علاقه مند می شد. سرانجام صبرش به سر آمد و یکی از نزدیک ترین افرادش را نزد سقراط فرستاد. تا پیغام اسکندر را بیان کند. دانای جهان دیده، در جواب دعوت گفت: «شاه مرا به دربار دعوت می کند، اما عقلم می گوید نرو! می گوید رفتن به دربار شاه کار درستی نیست، چون مهر و محبت من در دل اسکندر جا ندارد. دعوت شاه اگر برایم خوشایند بود با رغبت تمام می آمدم. شاه باید بداند اطرافیانش مرا با وقار و آبرو نگاه نمی کنند. به اسکندر بگو ای شاه تو مرا دعوت می کنی، ولی اطرافیانت مرا از قصر دور نگه می دارند.»

فرستاده نزد اسکندر رفت و حرف های سقراط را به او رساند. اسکندر خودش پای پیاده سمت نیایشکده سقراط راه افتاد. آنجا او را دید که گوشه ای به خواب رفته و خبر از اطراف ندارد. این صحنه در دل اسکندر اثر کرد. او با پای خود تکان داد، بیدار کرد و گفت : « بلند شو، با من بیا تا تو را از مال دنیا بی نیاز سازم!»

پیر دانا خندید و گفت: « ای اسکندر! برو کس دیگری را بی نیاز کن! آدمی که با یک مشت سبزی سیر شود، هیچ وقت مال تو نخواهد شد! من تا آخر عمر نان جو می خورم، ولی غصه نان گندم را نمی خورم!»

اسکندر گفت: « از ثروت و مال دنیا هرچه می خواهی بخواه تا بدهم!»