آیا کتاب را خوانده‌اید؟
آیا کتاب را خوانده‌اید؟
می‌خواهم بخوانم
می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن
در حال خواندن
خواندم
خواندم
می‌خواهم بخوانم می‌خواهم بخوانم
در حال خواندن در حال خواندن
خواندم خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست داشتم
دوست نداشتم
دوست نداشتم
دوست داشتم دوست داشتم
دوست نداشتم دوست نداشتم
می‌خواهم بخوانم 4
در حال خواندن 0
خواندم 1
دوست داشتم 22
دوست نداشتم 0

در

امتیاز محصول:
(4 نفر امتیاز داده‌اند)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگی‌های محصول:
کد کالا:
264423
شابک:
9786007806869
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های مجارستانی قرن 20م
زبان:
فارسي
جلد:
نرم
قطع:
پالتويي
تعداد صفحه:
476
طول:
18
عرض:
11
ارتفاع:
3.5
وزن:
164 گرم
برخی صفحات:
قیمت محصول:
3,952,500 ریال
4,650,000 ریال
افزودن به سبد خرید
افزودن
درباره در:

The Door

ماگدا سابو

|     ماگدا سابو در سال 1917 در خانواده‌ای پروتستان و در شهر دبرسن مجارستان (ملقب به رم کالونیست) متولد شد. سابو که در کودکی پدرش با او به زبان‌های لاتین، آلمانی، انگلیسی و فرانسوی حرف می‌زد در دانشگاه دبرسن زبان و ادبیات لاتین و مجاری خواند. در 1944 و 1945 در مناطق تحت اشغال آلمان و شوروی به کار معلمی پرداخت. در سال 1947 نخستین آثار خود را در قالب شعر منتشر ساخت؛ دو دفتر شعر با عنوان‌های بره و بازگشت به انسان که در 1949 جایزۀ باومگارتن را برای او به ارمغان آورد، اما در دوران حاکمیت رژیم کمونیستی، سابو را دشمن حزب کمونیست خواندند و این جایزه را بلافاصله از او پس گرفته شد. سابو اولین رمان خود را با نام فرسکو به سا 1958 منتشر ساخت. در 1959 رمان دیگری منتشر کرد با عنوان آهوبره. در همین سال جایزۀ یوژف آتیلا به او رسید. پس از این بود که بیش از پیش به نوشتن رمان پرداخت؛ از جمله خیابان کاتالین (1969)، داستانی قدیمی (1971)، در (1987). سابو درعین‌حال در زمینه‌های دیگری مثل ادبیات کودکان، نمایشنامه، داستان کوتاه و متون غیرداستانی قلم زده است. یکی از همین متون غیرداستانی نوشته‌ای است در رثای همسرش تیبور سوبوتکا که نویسنده و مترجم بود و در سال 1982 درگذشت. سابو یکی از اعضای آکادمی علوم اروپا بود و همچنین سرپرست سمینار الهیات کالونیستی. او سرانجام در همان شهر زادگاهش در حالی که کتابی به دست  داشت در سال 2007 از دنیا رفت.

نصراله مرادیانی

نصراله مرادیانی در سوم بهمن 1362 در تبریز متولد شد. مرادیانی دارای مدرک کارشناسی در رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه آزاد است و سپس برای ادامۀ تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد، در سال 1387، به دانشگاه علامه طباطبایی تهران آمد. او پایان‌نامۀ خود را با موضوع «تأثیر ترجمه بر آثار داستانی جمال‌زاده و هدایت» نوشت. مرادیانی در چند دانشگاه در تهران و تبریز به تدریس می‌پردازد و همچنین به کار ترجمه مشغول است. از جمله ترجمه‌های او می‌توان به ترجمۀ آثار ماگدا سابو، نویسندۀ سرشناس مجارستانی، اشاره کرد، مرادیانی تاکنون کتاب‌های در، خیابان کاتالین و ابیگل را از این نویسنده ترجمه کرده است. از میان دیگر ترجمه‌های او می‌توان به قواعد مباحثه (قطره/1391)، چگونه فرهنگ‌ها ساخته می‌شوند؟(قطره/1392)، مطالعات ترجمه: یک میان‌رشته (رخ‌دادنو/1393)، مسائل بوطیقای داستایفسکی اثرم‍ی‍خ‍ائ‍ی‍ل ب‍اخ‍ت‍ی‍ن(حکمت/1396)، سینمای اگزیستانسیالیستی(1395) و لذت خیانت(1396) اشاره کرد.

 

|       رمان در داستان مواجهۀ آدم‌هاست در وضعی خاص، در شرایطی که سودای دوستی و عشق دارند، اما شکست می‌خورند. «در»، سوای ایماژها و مفاهیم و بینش ژرفی که برای خواننده به ارمغان می‌آورد، داستان تقابل‌هاست. تقابل پیری و جوانی؛ تقابل طبقات مختلف اجتماعی؛ تقابل قانون و میل؛ تقابل آموخته‌بودن و غریزی‌رفتارکردن؛ تقابل سنجیدگی و حسابگری متمدنانه با خوی طبیعی و بی‌پروا... عنوان رمان هم از همین‌جا می‌آید: رویارویی آدم‌ها و لحظه یا لحظاتی که در به روی همدیگر می‌بندند یا می‌گشایند... اما جذابیت داستان آنجاست که تقابل اصلی داستان میان دو آدم از یک جنس است، میان دو زن. دو زنی که گاه خواننده خیال می‌کند به هم دل باخته‌اند، گاه منتظر است بلایی بر سر هم بیاورند... در همین راستا، حتی آنجا که شخصیت اصلی داستان برای اولین و آخرین بار، در کنش رمان، راوی فرهیختۀ نویسنده را به نام صدا می‌کند، این تقابل‌ها و احساس‌ها و عواطف متعارض در اوج هستند: «کلمه به نظر می‌رسید با خودش چیز دیگری به همراه دارد، چیزی بیشتر، چیزی نهانی، لرزشی مرموز مثل جریانی الکتریکی. صدا آهسته بود، کمابیش گوش‌خراش ولی نه ناخوشایند، مثل واپس‌کشیدن پرده‌ای یا شکافتن پوسته‌ای نرم...»  

|      ماگدا سابو از مشهورترین نویسندگان قرن بیستم مجارستان است. او برندۀ جوایز ادبی مختلفی بوده است، از جمله جایزۀ ادبی فمینا برای رمان در. همچنین ترجمۀ انگلیسی این رمان جایزۀ آکسفرود-وایدنفلد را برده و در لیست بهترین رمان‌های خارجی روزنامۀ ایندیپندنت قرار گرفته است.

 

اخبار و مقالات مرتبط با این کتاب:

کابوس‌های یهودا

یادداشتی دربارۀ رمان «در»

کسی نمی‌داند چرا آن «در» بسته است. چرا زنِ جدی و بدخلق، اما محبوب اهالی محل، درِ خانه‌اش را به روی مردم باز نمی‌کند. هیچ‌کس خبر ندارد پشت آن در چه چیز پنهان است و چرا. اما بعد از گذشت روزها، وقتی صمیمیتی هست و صحبتی، بالاخره درِ بسته به روی کسی باز ‌می‌شود و طلسم خانه می‌شکند. اما این اتفاق آغاز ماجراست، چون گرچه از بیگانگان و بی‌خبران انتظاری نداریم، بعید نیست از آشنای آگاه بخواهیم مسئولیت بپذیرد.

آن‌که در را گشوده، شاید از همرازش بخواهد به وقتش سینه سپر کند، در درگاه بایستد و به هیچ‌کس اجازه‌ی ورود ندهد و اگر آن آشنا پذیرفت و قول داد، باید روز واقعه طبق سناریوی نوشته‌شده عمل کند. توقع زیادی نیست. اما آیا ماندن در کنار آدم‌ها به اندازه‌ی گفتن یا نوشتن جملات زیبا آسان است؟ اگر آن‌که قول داده به هر دلیل موجه یا ناموجهی به عهدش وفا نکند، چه خواهد شد؟ چه جوابی خواهد داد؟ چه بر سر رابطه خواهد آمد؟

ماگدا سابو در کتاب «در»، موقعیتی به ظاهر ساده، اما پیچیده خلق کرده: آشنایی دو زن، از خاستگاه‌های متفاوت. زنی که نویسنده است و درگیر نوشتن و اِمِرنس که خدمتکار اوست و درگیر کار‌ خانه‌های دیگران. از نظر اِمِرنس پرکار و مغرور، نویسنده کاری نمی‌کند جز تق‌وپوق راه‌انداختن با کلیدهای ماشین تایپ و از نظر نویسنده (راوی)، اِمِرنس درک درستی از دنیای او ندارد. رابطه‌ی دو زن دو با فراز و نشیب بسیار همراه است. با تندی و ملایمت‌، خشم و خنده، قهر و آشتی. در آن همزیستی گاه مسالمت‌آمیز و گاه قهرآمیز هیچ نشانه‌ای از دشمنی یا درگیری دیده نمی‌شود. پس چرا راوی داستان در همان ابتدای روایتش می‌گوید: «باید رک و بی‌پروا اقرار کنم. اِمِرنس را من کشتم.»؟... دلیل این اعتراف بی‌پروا، رنج پایان‌ناپذیر‌ راوی و کابوس‌هایش چیست؟... در باز است. برای کشف راز کافیست صحنه را تماشا کنیم!

منبع: نوشتۀ مژده الفت، کتابخانۀ بابل

 

نویسنده نباید دروغ بگوید | گفت‌وگو با ماگدا سابو

متن زیر از آخرین مصاحبه‌هایی است که ماگدا سابو، نویسندۀ مجارستانی، انجام داده است. سابو از نویسندگان بنام مجارستان است و رمان او با نام در نیز به فارسی ترجمه شده است. مصاحبه به دست یانوش های، شاعر مجارستانی، انجام شده است.

همه می‌دانند که شما چنان خود را وقف خواننده‌هایتان کرده‌اید که به خاطر ایشان هرکاری می‌کنید. به نظرم این امر شما را از دیگر نویسنده‌های مجار متمایز می‌کند. رابطۀ شما با خوانندگان چه تفاوتی با دیگران دارد؟

جدا از کار نوشتن، من شغلی مکفی و معمولی دارم: من معلم هستم و برای این حرفه آموزش دیده‌ام. همیشه می‌دانستم که در آغاز آموزشم در کلاس، دانش‌آموزان با هم فرق دارند. هرگز به جدیت کشندۀ همکارانم در این کار دخیل نشدم اما با این حال به آسانی از پس آن برآمدم. همیشه هم همینطور بود. فرقی نمی‌کند که سروکارم با بچه‌های کوچک باشد، با دانش‌آموزان یا با بزرگسالان، من هیچ‌وقت مشکلی برای صحبت‌کردن با مردم نداشته‌ام.

وقتی که شما بعد از جنگ، در سال ۱۹۴۴، برای اولین بار به بوداپست آمدید، به سرعت با گروه نیومون [1] ارتباط برقرار کردید- نسلی توانمند که خیلی مشهور شده است. چگونه آنها را پیدا کردید؟

من در وزارتخانه دین و آموزش عمومی منصوب به کار شده بودم،‌همان زمان چند نفر از آنها هم در آنجا کار می‌کردند. مسئولیت من ارائۀ اطلاعات به‌روز در هر زمان به دبیرخانۀ کشوری بود. این اطلاعات دربارۀ چیزی بود که آنها اسمش را «ادبیات جوان» گذاشته بودند، ادبیات مجارستان جدید، که وظیفۀ ارائه‌اش را داشتیم.

منظورتان این است که دبیرخانۀ دولتی بود که به چنین مسائلی اهمیت می‌داد؟ امروز پیداکردن چنین وزراتخانه‌ای غیرقابل تصور است ...

خوب، من هم دیگر آنجا کار نمی‌کنم.

این حرف یعنی در آن زمان، همۀ شما لبۀ پرتگاه بودید. چنین به نظر رسید که شما تأثیر بسزایی بر رویدادها و روال ادبی گذاشته‌اید. با این حال در پایان دهۀ 1940، صدای تمام گروه را بریدند.

بعد از سال 1949، همۀ ما عملاً امکان انتشار چیزی را نداشتیم. مجدداً در سال ۱۹۵۸ بعد از مدت‌ها کارم عرضه شد. تا آن زمان بخشی از این کشور توطئه می‌چید تا صدای ما به گوش نرسد. این مسئله مرا متعجب نکرد. من از سیاست خیلی سررشته داشتم، دختر کنسول فرهنگی اسبق شهر دبرسن[2] بودم. چطور می‌توانستم از رهبر کمونیستی جدید انتظار داشته باشم که کارم را بپسندد؟ من هم‌ردیف آنها نبودم. چطور می‌توانستند از من بخواهند که ادبیات مجارستان را نمایندگی کنم؟

از کجا فهمیدید که دیگر فرصتی باقی نمانده است؟

اعضای‌ چالاک‌تر و مردان جوان همواره در جست‌و‌جوی اخبار اتفاق‌های اطرافشان بودند. همینطور ما دوستانی در میان نویسنده‌های پیشکسوت و سردبیر مجله‌ها داشتیم، آنها مخفیانه به ما گفتند که دیگر اجازۀ انتشار آثار ما را ندارند. ما وضعیت را پذیرفتیم، چون هیچ‌کدام از ما خانواده و کودکی نداشتیم که از طریق آنها تهدید شویم و صاحبان قدرت دستاویزی نداشتند که ما را تحت فشار بگذارند.

عجیب است که عملاً هیچ‌کدام از نسل نیومون فرزندی نداشتند. امروز که به این مسئله بر‌می‌گردیم، فهمیدنش سخت است که نوشتن چقدر اهمیت و قدرت دارد که می‌تواند به چنین تصمیمی منجر شود.

ما این عهد را همه با هم بستیم. درواقع مَفصلی بود که اعضای نیومون را به هم متعهد می‌کرد. به خوبی می‌دانستیم که نمی‌توانیم صاحب فرزند شویم. با این کار خودمان را در برابر رژیم آسیب‌پذیر می‌کردیم. ما نسلی بودیم که نمی‌خواستیم درگیر بازی غلط شویم.

ده سال فاصله افتاد و بعد در سال ۱۹۵۸-۱۹۵۹ دو اثر منثور مهم از شما منتشر شد، تقریباً پشت سر هم: آهوبرهوفرسکو. میکلوس مزولی[3] یکبار گفت که همه شگفت‌زده شده بودند، چون آنها از شما فقط انتظار شعر غنایی داشتند. آیا چنان در خفا کار کردید که حتی همکارانتان از آنچه می‌نوشتید، بی‌اطلاع بودند؟

فکر می‌کنید اصلاً می‌توانستم به آنها بگویم که دارم روی رمانی دربارۀ یک نقاش کار می‌کنم که از روزنامه‌ها تبعیت نمی‌کند، بلکه سوژه‌ای را برای کار انتخاب می‌کند که ارزشش را داشته باشد؟ اگر فرسکو را خوانده باشید، می‌فهمید که با توجه به معیارهای آن دوره، آنوشکای من شخصیت «افتضاحی» است که کار خودش را می‌کند و عملش خیلی با عرف همسو نیست. نه، نمی‌خواستم کسی بفهمد که روی چه‌چیزی کار می‌کنم، چون ممکن بود برای دیگران خطر داشته باشد.

شما به شخصیت‌پردازی زنان قوی علاقه‌مندید. این امر مبنی بر شخصیت خود شماست یا اینکه تنها به چنین گونه‌های نامتعارفی از زنان جذب می‌شوید؟

من در تمام زندگی‌ام با این گونه زنان در ارتباط بوده‌ام. زمانی که کنار مادر و اعضای خانواده‌ام بودم این چنین بود. هیچ‌کس هم نمی‌توانست مرا پیرو عرف بخواند.

 برعکس کشور خودتان، شما در غرب به سرعت بدل به نویسنده‌ای موفق شدید. خارج از خانه احتمالاً بیشتر شناخته شده بودید.

رمان‌های من به دست هرمان هسه رسیدند، و او مرا به ناشر آلمانی، اینزل معرفی کرد. اجازۀ سفر نداشتم، اما برای معرفی کتابم در مطبوعات مرا به آنجا فرستادند، و آنجا فهمیدم که توجه بسیار زیادی به من شده است. در مجارستان، سیاست‌گذاران ادبی احساس کردند که حمله به من نامطبوع خواهد بود، بنابراین چنین نکردند.

در این کشور که حسادت خصیصه‌ای معمول است، موفقیت شما باعث ناخوشنودی همکاران یا دیگر اعضای نیومون نشد؟

به چشم دوستان من در نیومون، که به اعتقاداتشان ارزش قائلم، موفقیت من نخستین سوسوی آزادی بود. بالاژلانیال[4] گفت: «اینکه تو را نکشتند، به این معناست که ما نیز به زودی اجازۀ کار پیدا خواهیم کرد». این امر بلافاصله با جایزۀ آتیلا یوژف[5] ادامه یافت و نشانه‌ای بود از بزرگداشت رسمی.

آیا این جایزه یا جایزۀ دیگری تأثیر بزرگی روی زندگی یا کار شما گذاشته است؟ یک نویسنده چه برخوردی با تشویق‌شدن دارد؟

بستگی به نویسنده دارد. چگونگی مواجهه با آن تصمیم درونی است. وقتی که جایزۀ آتیلا یوژف را بردم، آه عمیقی کشیدم و به همسرم گفتم که امشب غذا نمی‌پزم، برویم و غذا را بیرون بخوریم. گاهی جوایز با غصه همراه هستند. برای من جایزۀ آتیلا یوژف با مرگ پدرم در ارتباط بود.

به نظر می‌رسد که بزرگ‌ترین موفقیت در زندگی شما جایزۀ فرانسوی فمینا بود. مطمئنم که اقلاً در وهلۀ اول، در ذهن همه این جایزه، نوعی جایزۀ فمینیستی بود.

البته بارها به مردم گفته‌ام که این جایزه به چیزی که اسمش را گذاشته‌اند ادبیات زنانه هیچ دخلی ندارد. این جایزه را هیئت ژوری زن اهدا می‌کند، اما نه فقط به نویسنده‌های زن. نام خورخه سمپرون[6] نیز در کنار ویرجینا وولف در میان برندگان این جایزه بود. در ذهن من، هیچ دسته‌بندی‌ای مثل نویسندگان زن یا نویسندگان مرد وجود ندارد. تنها نویسندگان هستند. من به هیچ شکلی از ایدئولوژی وصل نیستم، حتی فمینیسم.

شما هیچ وصلۀ ایدئولوژیکی ندارید و هرگز در سیاست دخیل نبوده‌اید، با این حال رمان‌های شما به وضوح نظام ارزشی بورژوازی را تداعی می‌کند.

یک نویسنده هرگز نباید مانند سیاستمداران وارد سیاست شود. این دو امر به طور کل از هم مجزا هستند. نویسنده‌ها کار متفاوتی دارند. بر آنهاست که اگر مردم مسیر اشتباهی رفتند، به آنها هشدار دهند. نیاز نیست که یک نویسنده الزاماً برای حقیقت جان بدهد، اما باید به هر قیمتی در خدمت آن باشد. این کاری است که تمام نویسندگان بلند‌پایه انجام می‌دهند.

رمان در اثر برگزیده‌ای در جهان و همچنین فرانسه بود. در همین اثنا، این کتاب برای الیزه بود که شما را به کشورتان دوباره شناساند و تمام خلاقیتتان را از نو شکوفا کرد.

باردیگر ممکن شد که نوشته‌هایم را پی بگیرم.

به نظرتان موفقیتتان در خارج مانعی را برای شما در کشورتان به وجود آورد؟

بله، قطعاً. مطمئنم که نقش بزرگی داشت. این هم صحیح است که من لحظه را در سال ۱۹۹۰ نوشتم و پس از آن رمان دیگری منتشر نکردم.

شما از سرگذشت خانواده‌تان در تعدادی از کتاب‌هایتان صحبت می‌کنید، اما در کتاب برای الیزه این کار را از نظرگاه کاملاً جدیدی صورت داده‌اید. چرا فکر کردید که زمان آن رسیده تا از ازدواج والدینتان به شکلی که در واقعیت بوده، سخن بگویید و تصویرش کنید، به جای اینکه آن را به آرامی از دید ایدئال یک کودک نشان دهید.

من به سنی رسیده بودم که آدم در آن سن متوجه می‌شود در ازدواج چه اموری رخ می‌دهد و بینشی از رنج و سختی هر دو طرف به دست می‌آورد. بالأخره توانسته بودم هم مادر و هم پدرم را درک کنم. زمان آن رسیده بود که گذشته را از منظری متفاوت ترسیم کنم.

به نظرم برای الیزه ورای وقایع‌نگاری گذشتۀ شماست. درواقع تفسیر امروز شما از سرگذشت شخصی‌تان است، آن هم بعد از اینکه بخش زیادی از گذشته را موضوع تفکر قرار داده‌اید. از طرفی شما به شیوه‌ای که یادآور کتاب بی‌سرنوشت از ایمره کرتس[7] است، می‌گویید که: «هرچه باید رخ‌دهد، محکوم به رخ‌دادن است»؟ آیا می‌خواهید بگویید که تلاش برای شکل‌دادن تقدیرمان بی‌فایده است؟

همیشه در ارتباط با وضعیت موجود است که من می‌گویم هرچه باید بشود، خواهد شد. اگر تمام پیش‌نیازهایش آماده باشد، چرا چیزی رخ ندهد؟ این مصداق در کار هنری هم صادق است. اگر رمانی از منظر زیباشناسی حرفی برای گفتن نداشته باشد، در این صورت من کارم را به درستی انجام نداده‌ام، و جای چیزی خالی است؛ اما اگر درست کار کرده باشم، این اتفاق باید رخ بدهد. شما مقید می‌شوید که در دایرۀ جادویی من غرق شوید، و قوانین این دایرۀ جادویی را خواهید شناخت و به آن دلبسته خواهید شد.


بیایید پرسش را از جهان ادبیات خارج و آن را در حوزه‌ای کلی‌تر بررسی کنیم. در این صورت پرسش چنین می‌شود: آیا هر اتفاقی را که برایم می‌افتد بپذیرم یا قدرتی برای تغییر آنها هم دارم؟

خوب، کارت را بکن و اگر فکر می‌کنی که می‌توانی، آنها را تغییر بده. من هرگز نمی‌توانستم. من هیچ استعدادی برای این کار نداشتم. این کار به آدم شرور و متخاصم‌تری نسبت به من نیاز داشت. من همیشه در دستۀ دیگری بودم و به نظرم می‌رسید که بهتر است قدمی به جلو برندارم.

شاید شما آنقدری که می‌خواستید نتوانستید تقدیرتان را دگرگون کنید، اما به نظرم حتی در دوران کودکی از سازگاری با تحقیر سر باز زده‌اید.

درست است. من از بدو تولد جنگجو بودم. اگر قبلاً زندگی دیگری داشتم، احتمالاً در آن سرباز بودم.

به نظرتان مهم‌ترین وجه شخصیتی یک نویسنده چیست؟

نباید دروغ بگویید. حتی اگر به نظر برسد که نمی‌توانید تأثیر بگذارید، نباید دروغ بگویید. می‌توانید فرمی از روایت را پیدا کنید که با آن از گفتن حقیقت طفره بروید، اما این کاری است که باید بکنید. به هرحال در این کشور نویسندگان بوده‌اند که روحیۀ مردم را بالا نگه داشته‌اند، نه سیاستمداران. در دوران طلایی مختلف هم این نویسنده‌ها بودند که به مردم می‌گفتند باید چه کنند.

زمانی نویسنده‌هایی که در روالی مبتذل شریک بودند، بهتر از شما مورد تقدیر قرار می‌گرفتند، آیا قدری وسوسه نشدید که به این سمت حرکت کنید؟

منظورتان خودم است؟ گوش کنید! جد من بردۀ‌ پاروزن بود! او مجبور بود سازش کند، اما از تسلیم‌شدن سرباز زد، اجازه داد تا او را به قایقی اسپانیایی بفروشند. معترضان قدرت صبوری دارند. آنها همیشه باید صبر کنند، به همان اندازه‌ای که تجربه‌اش کرده‌اند. اگر برای بهبود اوضاع تلاش کنند و شکست بخورند، باز صبوری پیشه می‌کنند، اما مصالحه نه.

اغلب گفته شده است که لحظه بهترین رمان شماست، در زمینۀ آن اثر، آیا لحظه‌ای را می‌توانید حس کنید که در آن باید میان این راه یا دیگری تصمیم بگیرید؟

قطعاً. من همیشه می‌توانم بفهم که آن لحظه چه زمانی سر می‌رسد. همینطور می‌دانم که اگر رمان جدیدی را به سرعت ننویسم، آن لحظه، لحظۀ پایان من خواهد بود.

احساس من می‌گوید که اگر رمان جدید به سرعت نوشته نشود، پایانی خواهد بود برای خوانندگان.

گفتۀ شما صحیح است، چرا که وقتی آنها تمام کتاب‌هایی را بخوانند که تا به حال نوشته‌ام، و آنها را تمام کنند، بعد از آن نمی‌دانند دیگر چه بخوانند. چه می‌شود اگر کتاب جدیدی از من دریافت نکنند؟ آیا دوباره شروع به خواندن می‌کنند؟ غیرممکن است. چنین نمی‌شود. من این کار را تنها با کارل مای کردم. وینتو[8] را در تمام زندگی‌ام خوانده‌ام، هر وقت که نسخۀ آخر را تمام کردم، دوباره به اول برگشتم. او مردی با شخصیتی دوست‌داشتنی بود.

جمله‌ای است که باید از برای الیزه بخوانم: «شخصیت وینتو را در شخصیت همۀ مردان جست‌و‌جو کرده بودم».

انکارش کردم؟ می‌بینید که نکردم.

پس شانسی نخواهم داشت. من حتی سرخ‌پوست نیستم،گذشته از شوخی، عاقبت برای الیزه چه خواهد شد؟ کی دست به کار خواهید شد، و نوشتنش چقدر زمان می‌برد؟

خانواده‌ام زمانی را برای استراحت به من داده‌اند، اما حالا دوباره باید شروع کنم. تنهای نگرانی‌ام سفرم به خارج است، و زمانی که خارج هستم، کاروبار من تنها جذاب‌بودن است، و اصلاً زمانی برای کار ندارم. و البته، برای نویسنده کار همیشه در اولویت است.

__________________________________________

[1] Újhold، گروه نیومون که از دسامبر ۱۹۴۶ نیز نشریه‌ای با همین نام در بوداپست منتشر کردند، گروهی متشکل از نویسندگان نسل جدید مجارستان بود. این گروه و اعضایش با ارزش‌های ادبی اروپا و شیوه‌های مدرن آشنا بودند. این مجله دو سال پس از آغاز انتشارش، توقیف شد.

[2] Debrecen، دومین شهر بزرگ مجارستان پس از بوداپست.

[3] Miklós Mészöly ، نویسندۀ مجار.

[4] Balázs Lengye، منتقد ادبی مجار.

[5] Attila József Prizes،جایزۀ ادبی در مجارستان که هر سال به افتخار آتیلا یوژف، شاعر نامدار مجار به اهل ادب اهدا می‌شود. سابو دوبار این جایزه را در سال‌های ۱۹۵۹ و ۱۹۷۲ دریافت کرده است.

[6] JorgeSemprun، نویسنده و سیاستمدار اسپانیایی.

[7] Imre Kertész ،نویسندۀ مجار و برندۀ نوبل ادبی سال ۲۰۰۲

[8] Winnetou،مجموعه کتاب‌هایی به قلم نویسندۀ آلمانی، کارل مای که شرح ماجراجویی‌هایی از سرخپوستان آمریکایی بود.

 

منبع: مجله اینترنتی آوانگارد، ترجمه نیلوفر رسولی

 

دری که سال‌ها بر آن نکوبیده بودیم

در تا سال‌‌‌های زیادی در اروپا مهجور می‌‌‌ماند و پس از ترجمه به انگلیسی (۱۹۹۵)، شهرت زیادی برای ماگدا سابو به دنبال دارد. این اثرِ شاید به ظاهر ساده اما به غایت پیچیده را می‌‌‌توان درباره‌‌‌ی «مرز» دانست. مرزی که می‌شود‌‌‌ بین خود و دیگران کشید. یا بگذارید جور دیگری بگوییم. داستان از این قرار است: زنی که قرار است کارهای روزمره‌‌‌ی زن نویسنده را انجام دهد تا او به کارهای مهمش برسد و بنویسد، می‌شود‌‌‌ بزرگ‌‌‌ترین چالش او. نویسنده-راوی در ابتدای راه در پی کشف راز این زن و بعد در پی نگاهبانی از راز اوست و البته ناکام می‌‌‌ماند.

ماگدا سابو در مجارستانِ قرن بیست می‌‌‌زیست. کشوری که در تلاش بود در هیاهوی جنگ قدرت‌‌‌های بزرگ اروپا، بخش‌‌‌هایی از خاک خود را که قبلاً از دست داده بود، باز پس گیرد. پیوستن آنها به دول محور و همزمان شکست خوردن از متفقین باعث شد یک بار توسط آلمان و بعد از شکست هیتلر، توسط شوروی اشغال شود. سابو در این سال‌‌‌ها در وزارت معارف و آموزش مشغول به کار بود. بعد از جنگ جهانی دوم، ماگدا سابو سی ساله بود که اولین مجموعه شعر خود با عنوان بره را منتشر کرد. کمی بعد از آن مجموعه‌‌‌ی دیگری با نام بازگشت به انسان از او منتشر شد و جایزه‌‌‌ای را هم برایش به ارمغان آورد. این جایزه همان روز از او پس گرفته شد و همان سال هم از محل کارش اخراج شد و از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۶ آثارش اجازه‌‌‌ی چاپ نداشت. همسرش نویسنده و مترجم بود و او نیز در سال‌‌‌هایی که رژیم استالینیستی حاکم بود، اجازه‌‌‌ی کار نداشت.

بعد از اتمام این دوره است که سابو به رمان‌‌‌نویسی رو می‌‌‌آورد و پس از نوشتن پنج رمان که جوایزی نیز نصیبش کرد، رمان در را می‌‌‌نویسد. اشارات سیاسی این رمان مشخص است. ممنوعیتی که سال‌‌‌های سال او را در «حلقه‌‌‌ای نامرئی اما کم و بیش محسوس از پا انداخته بودند.» مانعی که همیشه به دورش بوده، حالا برداشته‌‌‌اند و «دری که سال‌‌‌ها بر آن نکوبیده بودیم، خود به خود باز شده و اگر اراده کنم می‌‌‌توانم وارد شوم.» راوی رمان در می‌‌‌گوید جایزه‌‌‌ای که به او می‌‌‌دهند، او را خوشحال نمی‌‌‌کند، تنها حسی که دارد خستگی مطلق است. می‌‌‌بیند که به یک‌‌‌باره زندگی‌‌‌اش علنی شده و در معرض دید مردم قرار گرفته است و احتمالاً این همان حسی باید باشد که ماگدا سابو خود پس از گرفتن جایزه دارد.

کتاب تا سال‌‌‌های زیادی در اروپا مهجور می‌‌‌ماند و پس از ترجمه به انگلیسی (۱۹۹۵)، شهرت زیادی برای سابو به دنبال دارد. این اثرِ شاید به ظاهر ساده اما به غایت پیچیده را می‌‌‌توان درباره‌‌‌ی «مرز» دانست. مرزی که می‌شود‌‌‌ بین خود و دیگران کشید. یا بگذارید جور دیگری بگوییم. داستان از این قرار است: زنی که قرار است کارهای روزمره‌‌‌ی زن نویسنده را انجام دهد تا او به کارهای مهمش برسد و بنویسد، می‌شود‌‌‌ بزرگ‌‌‌ترین چالش او. نویسنده-راوی در ابتدای راه در پی کشف راز این زن و بعد در پی نگاهبانی از راز اوست و البته ناکام می‌‌‌ماند.

با دری سر و کار داریم که باز نمی‌شود‌‌‌. داستانی که از کابوسی تمام نشدنی از باز نشدنِ یک در و از دست رفتنِ بیمارش شروع می‌شود‌‌‌ و با کابوس هم تمام می‌شود‌‌‌. یعنی در اصل ما در میان همین کابوس قرار است اعتراف یک نویسنده به قتل خدمتکارش را بخوانیم. اتفاقی که در همان صفحات اول بازگو می‌شود‌‌‌. ما پایان قصه را می‌‌‌دانیم اما این دانستن، از تکان‌‌‌دهنده بودنِ این اثر کم نمی‌‌‌کند و این اتفاقات نه یک بار که چندین بار ما را میخکوب می‌‌‌کنند یا از جا می‌‌‌پرانند.

ما در این اثر خوانندگان جاهلی هستیم که از خیلی چیزها خبر نداریم، همچنان که راوی جاهل است و ما با نادانسته‌‌‌های او پیش می‌‌‌رویم. از این جهت آن را شبیه یک رمان جنایی می‌‌‌توان دانست که قدم به قدم ما را پیش می‌‌‌برد تا راز این قتل را برایمان بازگو کند. ما هر بار با دانستن یک داستان از گذشته یا عقاید و افکار «امرنس»، شخصیت  اصلی رمان، شوکه می‌‌‌شویم. می‌‌‌رویم جلوتر و باز می‌‌‌بینیم چه چیزها نمی‌‌‌دانستیم و البته لذت کشف را از توصیفات قوی و تعلیق‌‌‌های استادانه‌‌‌ی نویسنده است که لمس می‌‌‌کنیم. امرنس همیشه چیزی دارد که رو کند، حرفی بزند که قبلاً آن‌‌‌طور اندیشیده نشده یا کاری کند که بقیه انجامش نمی‌‌‌دهند. از همین روست که اگر لیستی از کاراکترهای عجیب و غریبِ ادبیات دنیا داشته باشیم، امرنس هم یکی از آنها باید باشد.

نویسنده-راوی بعد از سال‌‌‌های زیادی که اجازه‌‌‌ی نوشتن نداشته، حالا به مکان جدیدی آمده و می‌‌‌خواهد نویسنده‌‌‌ای تمام وقت باشد. به همین دلیل است که پیرزن را به او معرفی می‌‌‌کنند تا کارهای خانه‌‌‌اش را انجام دهد تا نویسنده به کارهایش برسد. خدمتکاری که قوانین خودش را دارد و همان اول تکلیفش را با زن و شوهر نویسنده روشن می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید: «من رخت چرک‌‌‌های هرکسی رو نمی‌‌‌شورم.» امرنس است که مشتری‌‌‌هایش را انتخاب می‌‌‌کند. او با حیوانات ارتباط عمیقی دارد و از گربه‌‌‌ها و سگ‌‌‌های خیابانی نگهداری می‌‌‌کند. قد بلند، عضلانی، قدرتمند و البته همیشه روسری به سر است. برای بیماران غذا می‌‌‌برد. درآمد خوبی دارد و بخشنده است اما هدیه و انعام نمی‌‌‌گیرد. نمی‌‌‌خندد. ضد دین و کلیسا و روشنفکران است. از فرهنگ و هنر و سیاست بیزار است، تلویزیون ندارد و تنها از پیگیری وضع هواست که لذت می‌‌‌برد او همچنین به طور منظم به قبرستان می‌‌‌رود.

آدمِ ویژه‌‌‌ای که تمام روز کار می‌‌‌کند و ساعات کمی می‌‌‌خوابد، آن‌‌‌هم به طور نشسته و گویا در کمال تعجب «بر خلاف سایر موجودات فانی استراحت نمی‌‌‌کند.» و مهم‌‌‌تر از همه‌‌‌ی اینها درِ خانه‌‌‌اش همیشه بسته است و به روی هیچ‌‌‌کس گشوده نمی‌شود‌‌‌. حتی نزدیک‌‌‌ترین دوستان و تنها فامیلش که پسر برادرش است. اتهامات بی‌‌‌شماری به او می‌‌‌زده‌‌‌اند: قتل، دزدی از یهودیان در زمان جنگ، جاسوسی برای آمریکا، ارسال پیام‌‌‌های سرّی، تلمبار کردن وسایلی که در خانه‌‌‌اش پیدا شده و البته پنهان کردن ثروتی کلان. با همه‌‌‌ی اینها درِ این خانه سال‌‌‌هاست به روی بقیه به جز سگی به نام «ویولا» و گربه‌‌‌هایش بسته است. «ویولا» سگ مریضی است که در خیابان پیدا می‌شود‌‌‌ و تبدیل می‌شود‌‌‌ به نخ ارتباطی این دو زن؛ می‌‌‌توان او را یکی از کاراکترهای مهم رمان دانست که نقش زیادی در پیش‌‌‌برد حوادث دارد.

به مرور ارتباط عمیق و پیچیده‌‌‌ای بین نویسنده و پیرزن شکل می‌‌‌گیرد. ارتباطی که بیست سال ادامه دارد. آنها مدام مشغول بحث و جدل‌‌‌اند چرا که در مورد مسائل مهم تفاوت‌‌‌های ساختاری دارند. راوی دائماً مورد کنایه‌‌‌ها و نگاه‌‌‌های شماتت‌‌‌بار امرنس قرار می‌‌‌گیرد. راوی می‌‌‌گوید: «امرنس می‌‌‌توانست عالی‌‌‌ترین و در عین حال پست‌‌‌ترین احساسات مرا برانگیزد، چون عاشقش بودم.» این رابطه کمی دور، کمی نزدیک ادامه دارد تا شبی که همسرِ خانم نویسنده زیر عمل جراحی است و او ناامید و غمگین و خسته به خانه برمی‌‌‌گردد. آن شب یکی از نقاط عطف رمان است، داستانِ غریب و رنج‌‌‌آلودی که امرنس از گذشته‌‌‌اش تعریف می‌‌‌کند سبب نزدیکی بیشتر شده و کمک می‌‌‌کند راوی بخشی از این پازل پیچیده را پیدا کند. نکته‌‌‌ی جالب اینجاست که «همه به امرنس اعتماد داشتند، اما او به کسی اعتماد نمی‌‌‌کرد یا اگر دقیق‌‌‌تر بگویم، اعتماد را خرد خرد میان عده‌‌‌ای برگزیده توزیع می‌‌‌کرد.» وقتی امرنس می‌‌‌میرد افرادی مثل راوی، پسر برادرش، جناب سرهنگ یا دوستانش می‌‌‌فهمند که آنها هر کدام فقط قطعه‌‌‌ای از زندگی او را می‌‌‌دانسته‌‌‌اند. هیچکدام تصویر کاملی از او نداشته‌‌‌اند. تکه‌‌‌پاره‌‌‌های پازلِ پیرزنی که البته بخش‌‌‌های مهمی از زندگی‌‌‌اش را به گور می‌‌‌برد.

امرنس همیشه دستِ بالا را دارد. همیشه چیزهایی هست که راوی نمی‌‌‌داند. او را ابله و نادان خطاب می‌‌‌کند و دائماً وقتی زن قضاوت بی‌‌‌مورد یا برداشت اشتباهی کرده، دستش را می‌‌‌گیرد و برایش توضیح می‌‌‌دهد. در اعترافی صادقانه است. دری‌‌‌ست که نویسنده به روی مخاطبش می‌‌‌گشاید. همه‌‌‌ی چیزهایی که توی ویترین زندگی و ذهنش نگهداری می‌‌‌کرده را به چالش می‌‌‌کشد. تفکرات خودش را، عقایدش و اعمالش را مورد نقد و حتی تسمخر قرار می‌‌‌دهد. امرنس آنجا حضور دارد و هر کاری که نویسنده می‌‌‌کند را نهی می‌‌‌کند، کلیسا رفتنش را، فعالیت‌‌‌های اجتماعی‌‌‌اش را و حتی نویسنده بودنش را. انتقادهایی که امرنس از نویسنده می‌‌‌کند، بی‌‌‌رحمانه‌‌‌ترین حرف‌‌‌هایی‌‌‌ست که کسی می‌‌‌تواند به کسی بزند و البته همیشه کسانی که دوستت دارند همین حرف‌‌‌ها را ممکن است بزنند.

 گویا سابو با این اعتراف‌‌‌نامه خودش را عریان در معرض دید همگان گذاشته، در مصاحبه‌‌‌ها هم از شباهت این رمان با زندگی‌‌‌اش شخصی‌‌‌اش گفته است. گویی امرنس وجهِ دیگر شخصیت نویسنده است. وجهی که کاملاً متضاد با رویه‌‌‌ی بیرونی نویسنده است. حتی آن در، دری که امرنس نمی‌‌‌خواهد به روی کسی بگشاید، دری که بین او و آدم‌‌‌های بیرون است و حائل او و اجتماع است، تنها به روی راوی گشوده می‌شود‌‌‌ و او به این اعتماد خیانت می‌‌‌کند و یهودای او می‌شود‌‌‌. این شاید همان دری باشد که نویسنده (همان سابو) با گشودن آن رازهای خودِ واقعی‌‌‌اش را افشا می‌‌‌کند. ادبیات ابزاری می‌شود‌‌‌ برای اعتراف، همانطور که در صفحات اولیه می‌‌‌گوید. برای خدا یا مردگان این داستان را تعریف نمی‌‌‌کند، برای دیگران است.

برای دیگران است که اعتراف به کشتنِ امرنس، هرچند به نیت نجات دادن او می‌‌‌کند. اینجا هم راوی‌‌‌ست که نمی‌‌‌فهمد. امرنس باز مجبور می‌شود‌‌‌ به او بفهماند که او با فریب دادنش تمام عزت و آبرو و غرور امرنس را نابود کرده است تا از مرگ نجاتش دهد. راوی می‌‌‌پندارد نجات او از مرگ بزرگ‌‌‌ترین نیکی در حق اوست و او وظیفه‌‌‌اش را تمام و کمال انجام داده است. اما برای امرنس مسئله پیچیده‌‌‌تر از این حرف‌‌‌هاست و می‌‌‌گوید «بزرگ‌‌‌ترین هدیه‌‌‌ای که می‌شود‌‌‌ به کسی داد، این است که از درد و رنج نجاتش بدهی.» او در تنها لحظه و صحنه‌‌‌ای که تمام افراد محل و غریبه‌‌‌ها ناتوانی و درماندگی امرنس مغرور و مستقل و قوی را دیدند، به کمکِ راوی احتیاج داشت. در همان لحظاتی که خانم نویسنده در تلویزیون مشغول پاسخ دادن به سوالات مجری است. امرنس مرگ را به احساس عجز ترجیح می‌‌‌دهد و نویسنده نمی‌‌‌خواهد این را بفهمد و می‌‌‌گذارد امرنس نه از بیماری، بلکه از رنجِ اینکه تباهی‌‌‌اش را دیگران دیده‌‌‌اند، بمیرد.

 

منبع: وبسایت وینش،عاطفه صفری

 

 

کسی از پیرزن‌ها قصّه نخواهد گفت.

کسی از پیرزن‌ها قصّه نخواهد گفت. دیر یا زود این را می‌فهمیم. وقتی آثار ادبی همگی پُراند از مردهای میان‌سال و عشّاق جوان و دخترک‌های خائن، جامعه‌ستیزهای عجیب‌وغریب و جوان‌مردهای دلاور، دیگر جایی برای پیرزن‌های خدمتکار باقی نمی‌ماند؛ پیرزن معمولی‌ای که کارهای محلّه را انجام می‌دهد و بعدها از کهن‌سالی می‌میرد و به مرور وقتی با خدمتکاری دیگر جایگزین شد، جز یاد کمرنگی از او در خاطر اطرافیان نمی‌ماند.

در، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی‌ست؛ اِمِرنس، زن خدمتکاری که برای کمک به کارهای راوی به خانه‌ی او می‌آید و وقتی روایتْ پیش می‌رود، دیگر هیچ معمولی نمی‌نماید. راوی زنی نویسنده و روشن‌فکر است که با همسرش زندگی می‌کند و این دو زن در ظاهر هیچ شباهت و اشتراکی با هم ندارند، امّا به مرور بین آن‌ها رابطه‌ی عجیبی ایجاد می‌شود.

ماگدا سابو، نویسنده‌ی شهیر مجارستانی، این رمان را با اقتباس از زندگی خود نوشت. زمانی‌که او برای رسیدگی به امور خانه‌اش زنی را استخدام می‌کند که اخلاق‌های عجیبی دارد؛ امرنس کارش را بسیار خوب انجام می‌دهد، قابل اعتماد است و هیچ خانواده‌ی دست‌وپاگیری ندارد، امّا به‌ طور مثال هرگز هیچ‌کس را به درون آپارتمانش راه نمی‌دهد، حتّی برادرزاده‌ی تنی‌اش را. این شهر ممنوعه با درِ بسته‌اش برای ماگدا معمّایی حل‌ناشدنی می‌شود، معمّایی که مدام سعی در رمزگشایی آن دارد.

شرح وابستگی نامتجانسی که بین ماگدا و امرنس به وجود می‌آید، عمدۀ داستان خط اصلی رمان را پیش می‌برد. ماگدا زنی نویسنده و مذهبی‌ست و امرنس زنی جنگ‌دیده و خداناباور، با عقایدی عجیب. مثل هر وابستگی و احساساتی که آن را «عشق» می‌نامیم، وابستگی بین این دو نفر نیز مانند نبرد و کشمکشی دائمی می‌شود. هر دو زن همواره به کمک یک‌دیگر می‌شتابند و گاه ناخواسته به دیگری ضربه می‌زنند؛ تا این که ضربه‌ی غیرعمدِ نهایی یکی بر دیگری، اثری فاجعه‌بار به جای می‌گذارد.

داستان با کابوس راوی آغاز می‌شود و با کابوس راوی نیز پایان می‌یابد؛ «تمام خواب‌هایم تکرار یک خواب واحدند، با تک‌تک جزئیاتش، رؤیایی که دوباره و دوباره به سراغم می‌آید. در این کابوسِ همیشه یک شکل، من پای پله‌ها، در دالان ورودی، رو به چارچوب فولادی و شیشه نشکن درِ بیرونی ایستاده‌ام و تقلا می‌کنم قفل در را باز کنم. آمبولانسی بیرون توی خیابان ایستاده. هیکل‌های امدادگرها را مات و درخشنده از آن طرفِ شیشه می‌بینم که کج‌ومعوج به نظر می‌رسند و صورت‌های آماسیده‌شان مثل قمرهای نورانی است. کلید می‌چرخد، ولی تلاشم بیهوده است: نمی‌توانم در را باز کنم.»

روایتْ‌ اگرچه با ریتمی آرام پیش می‌رود و در ظاهر در آن اتفاق شگفت‌انگیزی نمی‌افتد، اما خواننده را همراه خود می‌کشاند و او را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد؛ «جمله‌ها و ایماژهای سابو به‌طرز غیرمنتظره‌ای به خاطرم می‌آیند و شور و احساسی قوی برمی‌انگیزند. این اثر فهم من از زندگی خودم را تغییر داد. رمان در که اثری است حاوی صداقتی سفت‌وسخت و ظرافتی موی‌بینانه، داستانی است که در آن در ظاهر امر اتفاق چندانی نمی‌افتد.»

این داستان تأثیرگذار، با وجود سادگی در روایت، در نهایت پیچیدگی و ظرافت پیش می‌رود و داستانِ پنهانِ آدم‌هایی را می‌گوید که در ظاهر زندگی معمولی‌ای دارند؛ داستان آن‌هایی که کسی قصّه‌شان را روایت نخواهد کرد.

 

منبع: مجله اینترنتی آوانگارد، ماندانا حاج‌حسینی