کنسرو غول
درباره کتاب:
توکا پسری عینکی و لاغر است که پدرش را در سانحه رانندگی از دست داده و با مادرش زندگی می کند. او بسیار ترسو است و از همکلاسی هایش کتک می خورد. در خواندن کلمات و حرف زدن مشکل دارد. مادر پس از مرگ پدر دچار افسردگی شده و توکا هم بیشتر شب ها کابوس می بیند و هر دو تحت درمان دکتر روانکاو هستند. او در خیال، خودش را یک جنایتکار فرض می کند و سعی می کند که از رفتار و پوشش آن ها تقلید کند. روزی پیرزنی کتابی به او می فروشد و همچنین کنسروی به او می دهد و ادعا می کند که درون کنسرو یک غول وجود دارد.
توکا شروع به مطالعه کتاب و همانندسازی با شخصت تبهکار داستان می کند. از سوی دیگر با غول درون کنسرو که روزهای زوج از کنسرو بیرون می آید دوست می شود. غول سبب می شود تا توکا که هم از مدرسه و هم ریاضی متنفر است اعتماد به نفس پیدا کند و به تدریج بر ترس خود غلبه کند و با به حافظه سپردن اعداد اول به یک نابغه ریاضی تبدیل شود.
داستان با پرداختن به کودکی که پدرش را از دست داده و مادرش به افسردگی دچار است و خود اعتماد به نفس کمی دارد، به مخاطبان خود کمک می کند تا اعتماد به نفس پیدا کنند و دریافتن هویت اصلی خود تلاش کنند.
توکا، غول، ریاضی و ماجراهای دیگر
توکا پسری است که با مادرش زندگی میکند، مادری که بعد از مرگ همسرش افسرده شده و چاق و بیمار است. توکا از مدرسه متنفر است، دوستی ندارد، از همکلاسیهایش کتک میخورد و آرزویش این است شبیه جنایتکارها شود؛ خشن، نترس و پولدار.
چیزی که این آرزو را در ذهن توکا تقویت میکند پیدا کردن کتاب خاطرات جنایتکاری مشهور به نام پرویز است. در واقع در کتاب کنسرو غول، دو داستان موازی میخوانیم. یکی داستان توکا که کتاب از زبان او روایت میشود و دیگری داستان پرویز که توکا آن را میخواند.
چه چیزی داستان این نوجوان ناسازگار و منزوی را برای مخاطب جذاب میکند؟ یکی شخصیتپردازی است. لحنی که نویسنده برای توکا انتخاب کرده او را در عین حال که شبیه خیلی از نوجوانهای امروزی میکند، باعث میشود از خیلی از نوجوانهای کتابهای دیگر متفاوت باشد؛ نوجوانی که هر وقت عصبانی میشود برعکس حرف میزند و برای مثال، میگوید اسم من اکوت است، از لغتهایی مثل لعنتی زیاد استفاده میکند. سربهراه نیست و دلش میخواهد خلاف جریان آب شنا کند.
پیدا شدن غول از داخل یک کنسرو زندگی توکا را یک جورهایی تغییر میدهد، نه از آن تغییراتی که از غول چراغ جادو انتظار داریم! این غول هیچ کاری برای توکا نمیکند، حتی درستوحسابی با او حرف نمیزند. عاشق اعداد و شمردن است و هر وقت از چیزی هیجانزده میشود، میگوید: بوگولی بوگولی!
اینکه غول هیچ کاری نمیکند به یکی از نقاط قوت کتاب تبدیل میشود. هیچ کس حتی غول نمیتواند برای توکا کاری بکند و او را از وضعیتی که گرفتارش شده نجات دهد. توکا باید به خودش بیاید و برای بهتر شدن اوضاعش تلاش کند! علاقهی غول به ریاضیات به توکا کمک میکند را تغییر اوضاع را پیدا کند، او باهوش عجیب ریاضیاش همه را مبهوت میکند و همین موضوع امید را به زندگی توکا و مادرش برمیگرداند.
این کتاب، که میتواند برای کودکان سالهای آخر دبستان هم جذاب باشد، پیشنهاد خوبی برای نوجوانانی است که میخواهند فضای متفاوتی را در داستانهای تألیفی تجربه کنند.
برشی از کتاب:
تکان نمیخورد. غلت زدم روی پهلوی راست و چشمهام را به زور باز کردم. رنگش زرد شده بود. عینکم را از بالای تخت برداشتم و به چشم زدم. زبانم از ترس بند آمد. چندبار محکم زدم تو گوش خودم که مطمئن شوم بیدارم. گفتم که یهکم روانیام! بعضیوقتها میزنم تو گوش خودم. پشمهای نرم و زرد تمام بدنش را پوشانده بود. دوتا چشم گرد سیاه و درشت داشت با مژههای فِر بلند. دماغش گرد بود با پرههای گشاد. گوشهای پهن و بزرگی دو طرف کلهاش را گرفته بودند. روی گوش چپش عددی سیزده رقمی خالکوبی شده بود: ۶۲۶۰۲۳۰۱۷۰۰۱۱
بالای عددها خطهای سیاه کلفت و نازک کنار هم یک مستطیل درست کرده بودند. درست مثل همان شمارههای رمزی که روی قوطی کنسرو و جنسهای دیگر توی فروشگاه چاپ میکنند و با دستگاه مخصوص رویش نور قرمز میاندازند. پشت دستها و بازوهاش هم پر از پشمهای زرد بودند. پسر! بدنم بدجوری میلرزید. میترسیدم بلایی سرم بیاورد. خودم را گوله کردم گوشه تخت. مثل همیشه از ترس نیشم باز مانده بود. گفتم: «تو.. تو کی هستی؟»
درست همان کاری را میکرد که دکتر اوووم هم بهش عادت داشت، پشمهای روی دستش را دور هم میپیچاند و گولههای پشمی زرد درست میکرد. با تعجب زل زده بود به لامپ خاموش مهتابی که گوشههاش ریزریز پتپت میکرد و جرقه میزد. صداش درنیامد.
دوباره پرسیدم: «مامانم کو؟» برگشت رو به من و گفت: «قوطیش کو؟»...