به شیوه ی خودشان عاشق می شوند (عاشقانه ها 13911370)
اگر نیامده باشی هم آمده ای
چترت را که باز کنی هوا نارنجی می شود
و عصرِ ناپیدای نمی دانم چرا
پیدایش می شود ناگهان
با تأخیری طولانی چرا
و چرا در اتاق من؟
به دستگیره ها دست می زند که چه
چراغ را روشن و خاموش می کند
و از این که مرا ـــ
در کتابخانه هم چیز تازه ای گمان نکنم
بلاتکلیف روسری اش هم؟ چه بگویم!
نه سیگاری روشن می کند نه بلاتکلیفی اش را
دوست ندارد قهوه ترک را
نسکافه را
قند پارسی را
حافظ انجوی را
این طور عصری را ندیده بودم
چترت را هم که باز کنی
(ندیده بودم!
و حالا هم که آمده ای
با خودت نیامده ای
با کس دیگری هم که آمده ای نیامده ای
با تعجیلی طوفانی چرا
و چرا در اتاق من؟
این دست های کوچکت را هم که آورده ای نیاورده ای
فرشتگان مقرّب که هیچ
و هیچ شیطانی هم نارنجی که هیچ
نه سیگاری روشن می کنی نه بلاتکلیفی ات را
وَ قهوه ترک را
نسکافه را وَ قند پارسی را هم که هیچ
این طور عصری را هیچ ندیده بودم
چترت را که باز کنی هم ندیده بودم
امّا حرف اوّل و آخرِ من این است
وَ دیگر هیچ
مِن بعد با خودت بیا وَ برو
با آن کسی که نیامده ای برنگرد
و با آن کسی که آمده ای بیا
با چشم های قشنگت که نمی دانم از کجا
ای عصرِ ناپیدای نمی دانم چرا!