آیا کتاب را خواندهاید؟
میخواهم بخوانم
در حال خواندن
خواندم
آیا کتاب را دوست داشتید؟
دوست داشتم
دوست نداشتم
زنی با موهای قرمز
امتیاز محصول:
(2 نفر امتیاز دادهاند)
دسته بندی:
داستان جهان
ویژگیهای محصول:
کد کالا:
163432
شابک:
9786008183013
نویسنده:
انتشارات:
موضوع:
داستان های ترکی ترکیه قرن 20
مترجم:
زبان:
فارسي
سال انتشار:
1395
جلد:
نرم
قطع:
رقعی
تعداد صفحه:
240
شماره چاپ:
1
طول:
21
عرض:
14
ارتفاع:
1.5
وزن:
230 گرم
قیمت محصول:
310,000 ریال
موجود نیست
درباره زنی با موهای قرمز:
درباره کتاب:
زنی با موهای قرمز دهمین رمان بلند پاموک، وامدار فردوسی و سوفوکل است. در یک دست افسانه رستم و سهراب یا «پسر کشیای» که فردوسی به بهترین نحو از قلب آسیا به تصویرش کشیده، دست دیگر سوفوکل خالق ادیپ که پدر خود را به قتل می رساند و در خاک غرب بذر «پدر کشی» میکارد. خط داستانی کتاب حول پسری میگردد دورمانده از پدرش که برای پیدا کردن آب با صاحب کارخود «محمود اوستا» به منطقه ای به نام «قبضه» میروند در شهر «کجاعلی». به این ترتیب زمینه آشنایی و پیدایش عشق او به دختری که در نزدیکی آن شهر برای مردم در چادری به قصهگویی و نمایش تئاتر میپرداخته آغاز میشود. اورهان پاموک سعی میکند احساسات این پسر جوان را مثل حسادت، عشق، مسئولیتپذیری و آزاد اندیشیاش از نزدیکترین فاصله با مخاطب در میان بگذارد. قسمتی از اوج کتاب هم دیالوگهای این شاگرد با اوستایش است که هر دو نماینده دو نسل مختلفند.
در اصل، در پشت پرده این خط داستانی، اورهان پاموک یک سوال ساده – که جوابش ساده نیست – را مطرح می کند. «آیا سرنوشت ما از قبل تعیین شده است؟» چه قدر امکان دارد افسانه هایی مثل رستم و سهراب بارها و بارها در طول تاریخ تکرار شود و سرنوشت مردم مو به موی آن رقم بخورد. آیا افسانهها و تاریخ، تقدیر ما را از قبل نوشتهاند و کار ما فقط دنبال کردن یکی از همین قصههاست؟
اورهان پاموک صاحب اندیشه و سبک و سیاقی پرطرفدار است. برخلاف بعضی که بعد از گرفتن نوبل ادبیات، نقطه عطف دیگری به کارنامهشان اضافه نکردند، روزنامه ایندیپندنت لندن اعتقاد دارد اورهان پاموک بهترین کتابهایش را در اصل بعد از گرفتن نوبل نوشته است. قابل توجه این که، هافینگتن پست سال گذشته میلادی فهرستی از پیشروان صاحب اندیشه و تاثیرگذار به چاپ رساند که اورهان پاموک در رتبه چهارم این فهرست بود. مثل هر جای دیگری در دنیا، شیفتگان پاموک در ایران هم پا به پای کتابهای ترجمه شده او به فارسی پیش میروند. بعد از خواندن کتاب، وقتی تمام تکههای پازل را کنار هم می گذاریم، دیگر از تسلط او بر ایران و حکایتهایش در این کتاب غافلگیر نمیشویم. او پیشروست و نقشه راهی را که می رود بلد است. با بازیای که بین دو کفه پسرکشی و پدرکشی در کتابش پیش میبرد، این را هم نباید فراموش کنیم که ترکیه جایی میان اروپا و آسیا و همیشه در حال تلاش برای یافتن شخصیت اصلی خود، فرای این دو قطب دنیاست. پسر جوان قصه «زنی با موهای قرمز» هم این جنگ اروپایی و آسیایی بودن را پنهانی به دوش میکشد. این کتاب هنوز به انگلیسی ترجمه نشده است.
بخشی از متن کتاب با ترجمه نیلوفر حاجیرحیمی:
وارد چادر که شدم سر صحبت را باز کرد. «قصهای بود که دیروز درباره اون شاهزاده میگفتی…امروز فکر کردم منم دقیقا مثل اون یه قصه سراغ دارم.» اول فکر نمیکردم اشارهاشبه ادیپ اشاره باشداما گفتم «تعریف کن اوستا جان.»
«روزی روزگاری شاهزادهای زندگی میکرد مثل تو» محمود اوستا قصهاش را اینطور شروع کرد. «این شاهزاده پسر بزرگِ پدر پادشاهش بود و از همه عزیزتر. پادشاه دست و دلش برای پسر عزیزش میلرزید. روی حرفش حرفی نمیزد. برای پسرش مراسم و جشنها پربا میکرد. در یکی از این مراسمها شاهزاده فهمید کسی که با شمایل سیاه کنار پدرش ایستاده همان عزرائیل است. شاهزاده و عزرائیل چشم در چشم شدند و با تعجب به همدیگر نگاه کردند. شاهزاده که از این مسئله هول شده بود بعد از مراسم به پدرش گفت که یکی از مهمانها عزارئیل بود و او از نگاههای عجیب عزرائیل حس کرد که تصمیم دارد شاهزاده را قبض روح کند. پادشاه که دستپاچه شده بود به پسرش گفت: به کسی چیزی نگو و سریع به ایران، به کاخ تبریز برو. شاه تبریز دوست ماست و تو را به کسی نمیدهد.» و سریع پسرش را به ایران فرستاد. بعد از آن دوباره مراسمی برپا کرد و انگار که اتفاقی نیفتاده، آن مرد سر تا پا سیاه، عزرائیل را هم دعوت کرد. عزرائیل با نگرانی رو به پادشاه گفت: سرورم، امشب پسرتان در مراسم نیستند انگار. پادشاه گفت: پسر من یک جوان بیتجربه است و انشالله که حالا حالاها زنده است. تو چرا سراغ او را گرفتی اصلا؟ عزرائیل گفت: سه روز پیش خداوند به من دستور داد تا به ایران بروم و در کاخ تبریز پسر شما را پیدا کنم و جانش را بگیرم. ادامه داد: به خاطر همین دیروز که پسرتان را در استانبول دیدم هم حیرت زده شدم و هم خوش حال. پسرتان هم اتفاقا متوجه نگاه عجیب من به خودش شد. بعد از گفتن این جملهها عزرائیل سرای پادشاه را ترک کرد.
برچسبها: