حکم مرگ
در «حکم مرگ» دو موضوع به موازات هم مطرح میشوند. مرگ و ادبیات یا به عبارت بهتر «مرگ و نوشتن». زنی که گویا معشوقۀ راوی است در حال مرگ است؛ بیماری لاعلاجی دارد و چند ماه بیشتر زنده نیست. راوی بعد از نه سال تصمیم گرفته تا این مسئله را بیاورد روی کاغذ. داستان سرشار است از مرگ، احتضار، اندوه و فضاهای تاریک. راهروها و راهپلهها را عناصری بلانشویی میدانند. داستان مدام در این فضاها میگردد. داستان به جایی نمیرسد. یعنی قرار نیست به جایی برسد. مدام باز میگردد به همان نقطهای که از آن آغاز شده است. در حقیقت این خاصیت مرگ است. مرگ نه آغاز دارد و نه پایان. نوشتن هم همینطور است. نوشتن هم آغاز ندارد. از هرکجا که آغاز کنید، از وسطش شروع کردهاید. آیا نوشتن، یک دور باطل و تسلسل بیهوده است؟ مسئلۀ اصلی بلانشو همین است. آیا میشود نوشت؟ نوشتن ممکن است؟
«ادبیات ممکن» اصطلاحی بلانشویی است که البته بحث از آن در این مقال نمیگنجد. مترجم گفته که عنوان کتاب را هم میتوان حکم مرگ معنا کرد و هم توقف در مرگ. از قصه، هر دوی این معناها مستفاد میشود. زنی به ارادۀ خود مرگ را پس میزند و متوقفش میکند، اما حکم مرگ لازمالاجراست. حتی راوی در بخشی از متن، مرگ خوانده میشود. از این نوع تناقضها در رمان زیاد است. حتی مرگ هم مرگ واقعی نیست. در ذهن خواننده، راوی یا نویسنده است که اتفاق میافتد. در حقیقت نمیتواند اتفاق بیفتد. واقعی نیست چون به قول راوی، کلمهها دغلکار و ناتواناند. ادبیات عرصۀ ناتوانی است. عرصۀ عدم امکان. باز هم باید پرسش بلانشو را تکرار کرد: آیا ادبیات ممکن است؟