صور خیال یا نگار سازی

عنصر کلیدی ادبیات و هنرهای تجسمی
صور خیال یا نگار سازی
در هنرهای تجسمی، نگارسازی همان ترسیمات از اشیا است حال آنکه در ادبیات، نویسنده ممکن است از کلمات برای بر انگیختن تصاویر ذهنی یا برانگیختن دیگر تجارب حسی مانند صداها و بوها استفاده کند.

چنین صنعت‌های بدیعی ممکن است به گونه‌ای به کار روند تا صحنه‌ای را به ذهن متبادر کنند یا چشم اندازی جدید به چیزی سابقا آشنا را خلق کنند و یا لایه‌های معنایی مضاعف و غیر کلامی را پیشنهاد یا مورد اشاره قراردهند.

تشبیه و استعاره از اساسی‌ترین تمهیدات بلاغی هستند که مستلزم صور خیالی است. تشبیه قیاس کردن دو چیز است باهم، مانند «عسق من مانند گل سرخ است». استعاره وقتی است که بگوییم چیزی، چیز دیگر است، مانند «بدرود ای گل سرخ زیبا». هردو دارای تاثیرات یکسانی در تداعی یک چیز به واسطه‌ی چیز دیگر و درنتیجه تشدید، تازه کردن و یا پیچیده کردن ادراک ما از آن چیز هستند.

برخی تصاویر ممکن است به عرفی ادبی تبدیل شوند به عنوان مثال در حماسه‌های هومر (ایلیاد و اودیسه) دریا همیشه به رنگ شرابی تیره است و سپیده دم «انگشتان گلگون» دارد، اما در شعر انگلوساکسون، دریا اغلب «راه نهنگ» و رودخانه «راه قو» است.

ادبیات و نقاشی قرون وسطی و رنسانس پر از تصاویر متعارف، چه مذهبی و چه غیر از آن است که برای بیننده آشناست. به عنوان مثال روح‌القدس به شکل کبوتری سفید 

 

 

و پلیکان سمبل از خود گذشتگی پدر و مادر است(بر اساس این باور که پلیکان به سینه‌ی خود نوک می‌زند تا جوجه‌هایش را از خون خود تغذیه کند)

. نویسندگان اولیه مسیحی پلیکان را که با گوشت و خونش به فرزندانش تغذیه می‌کرد، با عیسی مسیح مقایسه کردند که خون خود را برای نجات بشر اهدا کرد. در میان مسلمانان، پلیکان به طور کلی پرنده ای مقدس به حساب می آید. طبق سنت مسلمانان، پلیکان برای ساختن زیارتگاه در مکه سنگ هایی را در کیسه گلوی خود حمل می کرد.
به لطف این داستان های رقت انگیز، پلیکان به تصویری از ایثار و مراقبت تبدیل شد و بلافاصله مقدس اعلام شد. و هنگامی که جنبش اهدایی در جهان به وجود آمد، این پلیکان بود که خون خود را اهدا کرد که به عنوان نشانه اهدا انتخاب شد.

، در حالی که عقاب نشان قدرت امپراطوری است. هنرمندان خلاق اغلب دوست دارند با صور خیال متعارف بازی کنند، همانطور که دوست دارند توقعات ناشی از سایر قراردادهای هنرمندانه را نیز به هم بریزند. بنابراین هنگامی که شکسپیر غزل هیجدهم را با این سوال شروع می‌کند که «اجازه می‌دهی تو را به یک روز تابستانی تشبیه کنم؟» 

می‌توانم قیاست کنم با روزی تابستانی ؟
تو دوست داشتنی‌تر و ملایم‌تر از آنی

جوانه‌های ماه می را نسیم می‌دهد تکان
و عجیب کوتاه است این تابستان

گاه گرم همچون چشم آسمان درخشان
اغلب اما در پس ابری رخ طلاییش را پوشان

هر زیبایی روزی زیبایش را خواهد باخت
با بخت بد یا راه و رسمی که طبیعت ساخت

جوانی‌ تو اما محو نخواهد گشت
تو زیبایت را نخواهی داد از دست

نه مرگ تو را برای خویش خواهد
چراکه با شعرم همیشه نامت زنده می‌ماند

تا انسانی نفس ‌می‌کشد و می‌بینند چشمانی
تا این شعر زنده است، تو جاودان می‌مانی

وقتی می‌شنویم دلبر او شبیه یک روز تابستانی نیست بلکه در حقیقت چیزی بسیار مطبوع تر است تعجب می‌کنیم. 

همچنین وقتی او غزل 130 را اینگونه شروع می‌کند «چشمان یار من به تابانی خورشید نیست» می‌دانیم که کلیشه‌های قدیمی اگر به طور کامل کنار نهاده نشوند حداقل قرار است رنگ و بویی جدید بیابند.

چشمان معشوق من شباهتی به خورشید ندارد

و مرجان از لبهای او سرخ تر است

و اگر برف را سفید گویند ، پوست او چون برف نیست

اگر موها را به سیم تشبیه کنیم ، بر سر او بسیار سیم رسته است.

من گلهای سرخ دمشقی بسیار دیده ام،

اما نشانی از آن گلها در گونه های او نیست

و در بعضی عطرها و بُخورات ، رایحه ای خوش تر از نفس او می توان یافت

من دوست دارم که صدای او را بشنوم

اما نیک می دانم که آوای موسیقی از نوای او لطیف تر است.

گیرم که هیچگاه چشمم به الهه ای نیفتاده و عبور آسمانی او را شُهود نکرده ام ،

اما نیک می دانم که معشوق من وقتی راه می رود پای بر زمین دارد

با اینهمه به آسمان سوگند که معشوق من

همانند همه ی آن چیزها ، که در تشبیهات همچون مظاهر کمال بر شمردم

نایاب و یگانه است

 

بخشی از این مطلب برگرفته از کتاب ایده‌های بزرگ در یک نگاه نوشته لن کرافتون است.